#فرشته_نجات_پارت_3
آشپزی بلدم بکنم ، نقاشی می کشم ، ش ...
ارشیا میان حرفش پرید و گفت : ترمز کن بابا نخواستیم بگی اگه بزارنت تا صبح وزوز میکنی.
ایلسا : مگه من زنبورم ؟؟؟
ارشیا : از اونم بد تری ، خدا اون روزو نیاره که زبونت گرم بشه واسه حرؾ زدن ... نچ نچ .. عین مته
میری تو مؽز آد م .
ایلسا : وا دیگه چی ؟ هر چی به ذهنت میرسه به من نسبت میدی یعنی خودت خیلی بی عیب و نقصی ؟
ارشیا با ؼرور گفت : من همه چی تمومم .
ایلسا : باز تو آمپر اعتماد به نفست زد بالا ؟
ارشیا: ا ....
ایلسا : ا نه به . اخم نکن بت نمیاد .
ارشیا خندید و گفت :میگم ایلسا خیلی خوشحالی داری با من ازدواج می کنیا ؟ داری رو ابرا پرواز
میکنی هم چین شوهر خوش تیپ و جذا بی گیرت اومده !
ایلسا : واه ... واه ... بپا دزد نبرت آ قای جذاب و زد زیر خنده .
ملوک در آن سوی باغ که از اول مراسم چشم به آنها دوخته بود رو به همسرش گفت : فکر میکنی چقدر
زمان میبره تا ارشیا بشه همون ارشیای سابق؟!
عماد با لبخند گفت : خیلی زود . ایلسا دختر فوق العاده شادو سر حالیه درست مثل ارشیای سابق .
ملوک : امیدوارم هر چه زودتر حالش خوب بشه
عماد : میدونی ... از وقتی با ایلسا آشنا شدیم حس می کنم داره برمیگرده تو جلد خودش همون ارشیای
شیطون وخودمون یه جورایی قصد داره تموم کارای اون دختر رو تلافی کنه سفر شمال و دبی یادته ؟
ملوک : آره
عماد دست همسرش را به دست گرفت و با عشق به او خیره شد : دیگه لازم نیست نگران ارشیا باشیم
دست خوب کسی سپردیمش .
شب از نیمه گذشته بود که مهمان ها کم کم عزم رفتن کردند .ارشیا و ایلسا هم با بدرقه ی فامیل به خانه
ی خود رفتند .
.................................................. ..................................................
..................... ..................................................
ارشیا در حالیه به طرؾ اتاقش می رفت گفت : من میرم لالا خیلی خستم تو هم زد برو بخواب که فردا
صبح مامورای خانم بزرگ میان اینجا خوب نیست خواب بمونی ؟
ایلسا با تعجب گفت : مامور چی ؟
ارشیا : مامان و آیلار )ماه ها( رو میگم . واسه خودشون یه پا میتی کومونن . از اون جاسوسای حرفه
ای هستن . این وسط اون توله ی آیلار نقش زمبه ی خودمون رو داره که بحثش جداست .
ایلسا با خنده گفت : اگه به مامانت نگفتم چی بهشون میگی ؟
ارشیا : بگو فکر کردی می ترسم ازشون ؟!
ایلسا : آره مثل سگ !
ارشیا که وارد اتاق شده بود با شنیدن این حرؾ مانند فشفشه بیرون جهید و به طرؾ ایلسا دوید .ایلسا با
دیدن او جیؽی کشید و پا به فرار گذاشت . ارشیا دور سالن پذیرایی خانه را به دنبال او می دوید و در
همان حال با فریاد می گفت : من سگم آره ؟! بزار بگیرمت یه سگی نشونت بدم حظ کنی !
ایلسا : جرئت داری بهم دست بزن .
ارشیا به سمت او که از پله ها بالا می دوید رفت و گفت : صبر کن جرئتمو نشونت بدم .
ایلسا با یک جهش به داخل اتاق دوید وسریع در را قفل کرد و با خنده داد زد : حالا اگه می تونی بیا منو
بگیر !
ارشیا سر خورده پشت در نشست ، ناگهان فکری به ذهنش رسید . با عجله به سمت جاکلیدی جلوی در
رفت . آیلار به او گفته بود زاپاس تمام قفل های خانه را آن جا آویزان کرده است . آهسته دست کلید را
برداشت و در دل گفت : دارم برات ایلسا خانوم !
romangram.com | @romangram_com