#فرشته_نجات_پارت_48

دوباره زد زیر خنده

من : درد بی ردمون ! هی می خنده !!!

ارشیا : می تونی بلند شی بهم تکیه کنی ؟

من : نه پام درد می کنه .

دستی به پیشانیش کشید : خوب چیکار کنم ؟

من : می مردی عوض مهندسی پزشکی می خوندی که الان منو ردمون می کردی ؟

با اینکه نمی دیدمش اما می تونستم حدس بزنم از حرفم کلی تعجب کرده از صداشم پیدا بود : اگه می

دونستم قراره یه روز همچین اتفاقی بیفته حتما می رفتم پزشکی ... حالا زر زر نکن ببینم چه خاکی باید

به سرم کنم ...

چند دقیقه در سکوت بودیم و فقط گاهی صدای ناله هایم من بود که سکوت را می شکست .

بعد از مدتی به طور ناگهانی بلند شد و با یه حرکت رد آؼوشم کشید .

با تعجب ، شرم و خجالت گفتم : چیکار می کنی ؟

ارشیا : مجبوریم راه دیگه ای نیست موبایل هم باهامون نیست زنگ بزنیم به کسی ... پس ساکت باش .

گردنمو بگیر تا نیفتی !

با خجالت دستانم را بالا آوردم و دور گردنش حلقه کردم و به سینه ی تخت و عضله ای اش تکیه کردم

... عطر تلخ و خوش بویش در بینیم پیچید ... جای دستان و انگشتانش دور کمر و پاهایم داغ شده بود ...

و تپش قلبم دو برابر ...

آرامش خاصی رو حس می کردم ... یه آرامش وصؾ نشدنی ... چشمهایم را بستم . عطر تنش را با تمام

وجود به درون سینه ام بلعیدم ... حس دوست داشتنش تموم وجودم را دربر گرفته بود ... نمیدونم چم شده





بود ... دوس داشتم تا ابد تو آؼوشش بمونم ... اون لحظه ها همه چی محو شده بود برام فقط و فقط

آؼوش او را حس می کردم ...

به ساختمون که رسیدیم همگی مشؽول گفت و گو بودند .

مامان تا چشمش به ما افتاد جیؽی کشید و گفت : وای ... چی شده ؟ چرا شلوارت خونیه ؟

ارشیا مرا آهسته روی تخت توی حیاط گذاشت و گفت : تو انباری ته باغ بودیم که پاش گیر کرد به یکی

از آشؽالای تو انباری و افتاد .

شرمین با تمسخر گفت : تو انباری ؟ تنهایی تو اون انباری تاریک چه کارب داشتین که بکنین ؟

سرخ شدم از خجالت .

بی شعور می خواد لقبای خودشو به من نسبت بده سرمو انداختم پایین و آروم آروم گریه کردم .

بردیا با دیدن حالم گفت : ساکت شو شرمین !

سپس رو به ارشیا گفت : چی شده ارشیا ؟ تو انباری چی می خواستین ؟

سرمو بلند کردم و به ارشیا چشم دوختم اوهم به من خیره شده بود.

یکدفعه و به طور ناگهانی هر دو باهم زدیم زیر خنده . درد پایم را به کلی فراموش کردم ...

بقیه با تعجب به ما نگاه می کردند ...

ارشیا : رفتیم سوسک و مارمولک بگیریم

بابا : واسه چی ؟

من : می خواستیم بندازیم رو شرمین و خواهرش .

شرمین و شمین جیػ زدند : چیییییییی ؟؟؟؟!!!!

همه زدند زیر خنده .

سهیل با خنده گفت : بپرین موهای هم دیگه رو بکشین شوهراتون از هم خوشکل تر نشن !

ازبس خندیده بودم دلم درد گرفت ... داشتم می خندیدم که یکدفعه پام تیر کشید : آخ !!!

خنده ها کم کم قطع شد . بابا کنارم نشست و مشؽول بررسی شد .

بعد از چند ثانیه گفت : چیزی نشده دردش بر اثر پیچ خوردگیه .





مامان: پس چرا داره خون میاد ؟ شاید شکسته ؟

عمه : یاسی جان ناسلامتی داداشم دکتره ها! حتما میدونه چی شده

پدرم پزشک مؽز و اعصاب بود .

romangram.com | @romangram_com