#فرشته_نجات_پارت_43
من : خوب برو داداشتو منتظر نذار .
یلدا : باشه خوب پس خداحافظ بچه ها . بعد می بینمتون .
من : حتما عزیزک خدافظ خدافظ خاله .
مامان یادا : خداحافظ عزیزم ... خدافظ .
یعد از رفتن آنها ژرفا هم گفت : خوب بچه ها منم برم بابام داره علامت میده .
من : برو عزیزم خدافظ
ژرفا : خدافظ
روبوسی کردیم و او هم رفت . من و ساؼر هم به سمت بقیه به راه افتادیم ...
فصل 10
دو هفته پس از آمدنمان به تولد ستاره دعوت شدیم . برای آن شب بلوز اندامی مشکی که تا یک وجب
بالای زانوهایم بود پوشیدم یه همراه شال و شلوار لوله ای سفید و صندل های مشکی براق .
آرایش نامحسوسی هم کردم و پس از پوشیدن مانتو پایین رفتم
قرار بور با ماشین فرهاد برویم . خانه ی آنها در زعفرانیه و چند کوچه بالاتر از ما بود اما مراسم تولد
درخانه ی خانم بزرگ برگزار می شد .
خدمتکاری جلوی درب ورودی ایستاده بود و به مهمانان خوش آمد می گفت و به داخل راهنماییشان می
کرد .
ترنگ ) کبک ( جان مادر ستاره به استقبالمان آمد و ما را به جایی که دایی اینا نشسته بودند برد . بعد از
سلام و احوال پرسی کنار زن دایی نشستم و گفتم : زن دایی جون پارسا نیومده ؟
زن دایی : ای دست رو دلم نزار دختر که از دست این پسره ی دیوونه خونه ... به خدا اگه من اینو در
روز یه ساعت ببینم ... همش یا شیفته یا ماموریت ... الانم سه روزی هست که ماموریته .
من : زن دایی زنش بده خودتو راحت کن ... زن بگیره آدم می شه .
زن دایی : مگه زن می گیره ؟! ... سی و دوسالشه اما هنوز راضی نمیشه ... تا میام بهش یه چیزی بگم
می گه اگه جاتون و تنگ کردم راحت بگین میرم خونه ی خودم .
من : از بس بی شعوره ... آخه کی همچین مامان بابایی رو ول میکنه میره تنهایی تو خونه خالی چه
گهی بخوره ؟
دایی با خنده گفت : بی ادب نشو دختر !
با لحن بچه گوده گفتم : چمش . سپس نگاهی به اطراؾ انداختم . گفتم : بچه ها کجان ؟
دایی : اگه منظورت بردیا و ساؼر ایناس اون طرفن .
از جا برخاستم : پس منم برم پیششون .
بردیا و ساؼر کنار یه عده دختر و پسر نشسته بودند بعضی را میشناختم و بعضی را نه : سلام به همگی
مهمون نمی خواین ؟
مهسا : سلام ایلسا خانوم گل ... کم پبدایی دختر ؟
کنارش نشستم و گفتم : ای بابا در گیر زندگی هستیم با هزار تا مشکلات .
مهسا : زندگی چی دختر جوری میگی انگار یه شوهر و ده تا بچه داری .
خندیدم و سرم را به طرفین چرخاندم ... از دیدن کسی که رو به رویم بود دهنم باز موند ... اون اینجا
چی می خواست ... شمین !!!!
دختری که سه سال از بهترین روزهای عمر پارسا رو ازش گرفت و اونو فریب داد ... پارسا دیوونه
اش شده بود ... با هم دوست بودن قرار بود پارسا بعد درسش یره خواستگاریش ... کسی از دوستیشون
خبر نداشت جز سپیده ... وقتی ما با خبر شدیم که اون پارسا رو ول کرد و رفت با یه پسر دیگه ...
خودم و پارسا با هم دیدیمشون توی پارک ... اونو خواهرشو دو تا پسر دیگه ... پارسا رو که دیدن یه
خنده ی خرکی کردن و از کنارش گذشتن ... پارسا ی عزیزم یعد اون روز یه آدم دیگه شده بود ... همش
تو خودش بود ... من و سپیده و ساؼر هم که تا حدودی جربان و فهمیره بود مجبور شدیم همه ی جریانو
به دایی و زن دایی بگیم ... هیچوقت یادم نمی ره چه بلاهایی به این دختره ی هرزه سر پارسا اومد ...
با تحقیر به چشمای آرایش کرده اش خیره شدم و گفتم : به به ببین کی اینجاست ؟! شمین خانوم ؟! خوبی
romangram.com | @romangram_com