#فرشته_نجات_پارت_42





همه زدیم زیر خنده و بهار سرخ شد از خجالت ...

آن چند روز سفر هم مانند باقی روزها گذشت و خاطرات زیبا و خوشی برایمان رقم زد ...

فصل 9

وارد سالن فرودگاه که شدیم تمام اعضای خانواده را در انتظار خود دیدیم . با هیجان دستی برای مامان و

خاله که جلوتر از همه ایستاده بودند تکان دادم و بالا و پایین پریدم که ساؼر گفت : بابا زشته دختر

آبرومونو بردی چته عین دبستانی ها با دیدن مامانت بالا پایین می پری و ذوق می کنی ؟

من : یه هفته است ندیدمش خو.

بهار : تو شوهر کنی چی می کنی ؟

من : پیش مامانم اینا زندگی می کنیم .

یلدا : اگه شوهرت حاضر نشه دوماد سر خونه بشه تکلیؾ چیه ؟

من : تکلیؾ معلومه ... ما رو به خیر اونو به سلامت .

همه خندیدیم و وارد سالن شدیم .

با جیػ به طرؾ مامان که صدایم می زد دویدم و در آؼوشش فرو رفتم خدا می دانست که چقدر دلم

برایش تنگ شده بود : مامی جونم دلم برات یه چیکه شده بود .

مامان : قربونت برم منم دلم برات تنگ شده بود .

بعد از مامان بابا را در آؼوش گرفتم و پس از آن یکی یکی بقیه را درآؼوش کشیدم .

وقتی سپیده را بؽل کردم گفتم : حال خوشجل عمه چطوره ؟

لبخند زیبایی زد و گفت :خوبه عمه جون .

خندیدم و رو به ایلیا گفتم : داداشی یه خبر واست دارم .

ایلیا : چی ؟

من : یه لحظه ... به برگشتنم تا بهنام و بهار را پیدا کنم ... کمی چشم چرخاندم تا عاقبت او را در کنار

عده ای زن و مرد یافتم ... او را به ایلیا نشان دادن و گفتم : اون آقا سیاهه رو می شناسی ؟





با تعجب به جایی که نشانش دادم نگاه کرد وگفت : ا ... اون بهنام نیست ؟!

من : چرا داداشی ایشون بهنام سیاهه دوست شملست .

با خوشحالی به طرفش رفت .

رو به سپیده گفتم : بهنام سیاهه رو که یادته ؟

سپیده : مگه میشه یادم نیاد ... بیچاره از دست تو وساؼر آرامش نداشت که ... تو هواپیما دیدیش ؟

من : داییه زنش مسئول تور بود اون و بهار هم به عنوان مسئول اومده بودند آب و هوایی عوض کنند .

در همین لحظه ایلیا و بهنام و بهار خندان به سمتمان آمدند .

نیم نگاهی به صورت پرخنده ی ایلیا انداختم و گفتم : فکر کنم ایلیا وقتی خبر پدر شدنش رو شنید انقدر

خوشحال نشد .

همه خندیدیم .

ایلیا : بابا نا سلامتی دوست قدیمی مو دیدم سپس رو به بهنام گفت : بهنام جان بریم پیش بابا اینا .

با رفتن آنها به سمت ژرفا و یلدا رفتم تا با آنها خداحافظی کنم .

من : خب بچه ها خوبی بدی دیدین ما رو حلال کنین .

ژرفا : این حرفا چیه عزیزم اتفاقا با وجود شماها سفر خیلی بهمون خوش گذشت .

یلدا : بله عزیزم خیلی بهمون خوش گذشت .

من : به منم خوش گذشت امیدوارم بازم همو ببینیم .

یلدا : حتما .

- یلدا مادر اینجایی ؟

به سمت خانم نسبتا مسن و چادری برگشتم .

یلدا رو با ما گفت : بچه ها این مامانمه ... اینا هم دوستای جدیدمن مامان ... ایلسا و ساؼر .

هر دو سلام کردیم و مامانش هم جوابمون رو داد و رو به یلدا گفت : یلدا جان نمیای یزدان ) فرشته (

می خواد بره شرکت کار داره بچم .

یلدا : باشه الان میام و رو به ما گفت : یزدان داداشمه .

romangram.com | @romangram_com