#فرشته_نجات_پارت_38
با این حرفم تموم کسانی که دور اطراؾ ما بودند زدند زیر خنده .
بهنام با خنده بلند شد و به عادت قدیم گوشم را گرفت و گفت : من سیاهم ؟ آره ؟!
با شیطنت گفتم : آره .
گوشم را محکم پیچ داد که دادم دراومد .
ساؼر با خنده گفت : بهنام ولش کن .
بهنام : نچ ول نمی کنم .
من : وایی ... بهنام جون زنت ولم کن .
یه دفعه گوشم را ول کرد و گفت : بار آخرت باشه که جون بهار و قسم میدی ؟!
پقی زدم زیر خنده : خاک بر سر زن ذلیلت کنن .
همه زدند زیر خنده .
من : بهنام کجا بودی تو ... دلمون واست تنگ شده بود . کی برگشتی ؟
همان طور که روی صندلی می نشست گفت : دو ماهی میشه ... تقریبا سه هفته پیش رفتم در خونتون
گفتن بار کردین .
من : آره اومدیم خونه ی خودمون ... وای ... بهنام میدونی چند وقته اذیتت نکردم .
با خنده گفت : یادش بخیر واقعا چه روزایی بود سپس رو به بهار گفت : یادمه یه دفعه با ایلیا قرار بود
بریم عروسیه یکی از دوستامون بیست و یه سالمون بود . این وروجک هم هشت سالش بود . خلاصه من
از صبح همون روز رفته بودم پیش ایلیا تا آماده بشیم و و باهم از اونجا بریم عروسی . عروسی از
ساعت شش شروع شد ماهم شش و ربع شیک و پیک با کت و شلوار و کروات و کفش های واکس زده
و کلا اتو کشیده از اتاق ایلیا اومدیم بیرون تا پامونو گذاشتیم تو حیاط هر دومون کله پا افتادیم زمین و
تموم سروصورتمون کفی شده بود . من از شدت شوک نمی تونستم حرؾ بزنم . ایلیا با داد ایلسا رو صدا
میزد تازه اون موقع بود که فهمیدم کار این دیوونه بود . اومده بود تموم جلوی ساختمون رو با آب و
ریکا کؾ ریخته بود . خلاصه گند زد به تیپ و قیافمون . بعدم نمیدونم کجا قایم شد که هر چی ایلیا و
باباش صداش زدن پیداش نشد .
ساؼر رو به بقیه که می خندیدند گفت : اون دفعه که رو لباست خرابکار کرد چی ؟ اونم بگو .
بهنام با خنده گفت : اون موقع ها نی نی بود که!
ساؼر : چهار سالش بودا !
من :خودتو چرا نمی گی که اون سری که آب خونمون قطع شده بود تو آفتابه ی دست شویی نفت قاطیه
آب کردی بیچاره بهنام نمی دونست چیکار کنه .
اونقدر خندیده بودیم که دل درد گرفته بودیم .
یکی از پسر ها گفت : بهنام جون چی کشیدی بااینا ؟!
با اخم گفتم : مگه چمونه ؟!
پسره : هیچی بابا ... چرا می زنی بچه که زدن نداره ؟!
دوباره همه زدن زیر خنده .
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد . بردیا بود .
ساؼر پرسید : کیه ؟
من : بردیا .
ببخشیدی گفتم و دکمه ی اتصال را زدم : سلوم خانم تازه مهندس .
با خنده گفتم : سرت تو کلام نیمچه دکتر . بردیا و باربد دانشجوی دندانپزشکی بودند .
بردیا : بی تر بیت .
از آنسوی خط سرو صدا می آمد . پرسیدم : بیرونی ؟
بردیا : چه طور ؟
من : سرو صدا میاد .
بردیا : آره با بچه ها اومدیم پارک .
من : کیا ؟
بردیا : من و باربد و شی نا و پارسا و ارشیا و ستاره و سهیل و مهسا و ایلیا و سپیده .
romangram.com | @romangram_com