#فرشته_نجات_پارت_37
ساؼر : به توچه ! مگه فضول مردمی ؟!
خانم تقوی : بهار صدام کن عزیزم چرا من تو بیمارستان کار میکنم اما بعضی وقتا به عنوان مسوول
واسه تفریح با تور میام آخه آژانس مسافرتی مال داییمه .
من : ایول بابا یعنی هر وقت خواستی مفتی مفتی میری سفر .
ساؼر : میگم بهار جان ازدواج کردی ؟
بهار : آره شش سالی میشه .
ساؼر : شوهرت چیکارست ؟
طلبکار پرسیدم : حالا من فضولم یا تو ؟
بهار : پزشکه
من : حتما تو بیمارستان اشنا شدین ؟
بهار : نه ! توی یکی از همین سفرها آشنا شدیم . الانم اومده به عنوان مسوول .
ساؼر : اسمش چیه ؟
من : ساؼر جون سنگ پا بدم ؟
بهار با خنده گفت : اسمش بهنامه )نام نیکو ( بهنام سمیعی .
با تعجب گفتم : شوهرت جراح قلبه ؟
بهار : آره تو از کجا میدونی ؟
یه خورده نگاهش کردم و یه دفعه با ساؼر زدیم زیر خنده . بهنام دوست قدیمیه ایلیا بود . یادش بخیر
قدیما وقتی می اومد خونمون چه بلا ها که سرش نمی آوردیم . چهار سال پیش ازدواج کرد و با همسرش
رفت فرانسه ما هم دعوت داشتیم اما چون عروسیش با عروسیه پسر عموی مادرم یکی بود نرفتیم بعد از
آن هم دیگه ازش خبری نداشتیم .
بهار : چرا می خندین ؟
ساؼر در حالیکه سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت : بهنام سیاهه شوهرتوئه ؟ و دوباره زد زیر
خنده .
بهنام پوست سبزه ای داشت به همین به او سیاهه می گفتیم .
بهار : می شناسینش ؟
با خنده گفتم : وای خدا چه قدر دلم واسش تنگ شده ... یادته ساؼی چیکارش می کردیم ؟!
بهار : وا ... چتون شده شماها ؟
ساؼر :بهنام دوست داداشه ایلساست .
من : کجاست الان ؟
بهار :تو اتاقشه شب می تونید تو رستورانم ببینیدش .
من : باش پس من تا شب یه چرتی می زنم .
* * * * *
نمی دونم چقدر خوابیدم که با صدای ژرفا از خواب پریدم : ایلسا خانوم ... پاشو دختر چقدر می خوابی ؟
همان طور چشم بسته روی تخت نشستم .
ژرفا : پاشو دختر همه رفتن فقط من و تو موندیم .
من : ساعت چنده ؟
ژرفا : نه و ده دقیقه . بهار و یلدا و ساؼر رفتن پایین . منم موندم با توبرم .
توی دست شویی در همان حال که صورتم را می شستم گفتم : می خوای تو برو من خودم میام .
ژرفا : نه می مونم با هم بریم .
من : هر طور راحتی .
پنج دقیقه بعد هر دو آراسته و مرتب وارد رستوران هتل شدیم . با چشم دنبال ساؼر میگشتم که ژرفاگفت
: اواناشون . و دستم را گرفت و به سمتشان کشاند . ساؼر و بهار و یلدابه همراه عده ای پسر پشت میزی
نشسته بودند . ساؼر با دیدنم گفت : به ... اینم ایلسا خانوم .
مرد جوانی که پشتش به ما بود با لبخند به طرفم برگشت . با هیجان فتم : وای ... بهنام سیاهه !
romangram.com | @romangram_com