#فرشته_نجات_پارت_36
....
شب اول را به گفته ی مسوول تور در هتل استراحت کردیم . اتاق من و. ساؼر طبقه ی سوم بود خانم
تقوی که سرپرست ما و سه خانواده ی دیگر بود گفت : خب خانوما و آقایون محترم ، امیدوارم سفر
خوبی رو در کنار هم داشته باشیم الان همگی می تونید به اتاقهاتون برید و استراحت کنید . راس ساعت
نه همه باید توی رستوران برای صرؾ ناهار جمع بشید .
اینا رو گفت و به طرؾ اتاق ما به راه افتاد . آخر با ما هم اتاقی بود .من و ساؼر هم پشت سر او حرکت
کردیم .
اتاق سه تخت تک نفره و یک تخت دونفره داشت . قرار بود من و ساؼر روی تخت دونفره بخوابیم و
خانم تقوی و دودختر دیگر روی تخت های تکی بخوابند .
ساؼر خودش را روی تخت انداخت و گفت : آخیش ... چقدر خستم و خوابم میاد .
با ساک دستیم به کمرش کوبیدم و گفتم : نپوکیدی انقدر خوابیدی ... بابا به خرس قطبی گفتی ذکی !
ساؼر : به تو چه ! پررو . دوس دارم می خوابم .
من : ؼلط کردی کره خر ، پاشو ببینم .
ساؼر ؼش ؼش خندید و گفت : جای پارسا خالی که بت بگه باز بی ادب شدی ؟!
خنده ام کرفت :آخی ... قربون پارسا گلیم برم .
ساؼر : تو انقدر قربون پسرای مردم میری قربون داداشت نمی ری !
من : ایش ... این ایلیا از وقتی زن گرفته که دیگه سراؼی از ما نمی گیره !
ساؼر : آخی ... آجی عقده ای شده واسه همین گیر دادی به پسرای مردم ... نچ نچ .
با دست چند بار به کمرش کوبیدم و گفتم : عقده ای عمته بی شعور !
باصدای بلند جیػ کشید : وحشی کمرم پوکید .
من : به درک !بی تربیت .
ساؼر خواست جواب بده که با صدای خنده ای متعجب به عقب برگشتیم . خانم تقوی و دو دختر دیگر
دستشان را به دلشان گرفته بودند و با خنده به ما نگاه می کردند .
تو دلم گفتم : اینا چه شونه ؟! جو گرفتتشون .
ساؼر : چیزی شده ؟!
خانم تقوی گفت : شما چقدر بانمکین .
من و ساؼر زدیم زیر خنده .
با خنده گفتم : تو فامیل همه از دستمون شاکی اند اونوقت شما می گید بانمکید ؟!
یکی از دختر ها گفت : من خیلی دوس داشتم تو فامیلمون یکی مثل شماها باشه .
من : عیب نداره گلم عوضش الان با هم دوس می شیم . خب بزار خودمو معرفی کنم . من ایلسام شونزده
سالمه .ته تؽاری ام و یه داداش بزرگتر از خودم دارم که ازدواج کرده و میشه شوهر خواهر این وبه
ساؼر اشاره کردم .
ساؼر با دست به کله ام کوبید : هوووی ... این اسم داره عقب مونده ! سپس رو به دخترا گفت : منم
ساؼرم و هجده سالمه . مثل ایلسا ته تؽاری ام و فقط یه آبجی دارم . دختر خاله هستیم و امسال مامانامون
به مناسبت قبولیمون تو دانشگاه قبول شدیم بلیط های این سفرو بهمون هدیه دادند .
خانم تقوی : ببخشید ایلسا جان شما مگه نه شونزده سالته چطور دانشگاه رفتی ؟ جهشی خوندی ؟
من : بله من دوسال جهشی خوندم .
خانم تقوی : پس معلومه زرنگین .
ساؼر : خب حالا که باهم دوس شدیم بهتر نیست شومام خودتون رو معرفی کنین ؟
یکی از آن دو دختر گفت : بله من یلدا )بلند ترین شب سال ( فرنامی هستم . بیست و پنج سالمه و
پرستاری خوندم . به دختر کناریش اشاره کرد و گفت : اینم ژرفا )عمق( زندبده بیست و هفت سالشه و
دکترای شیمی داره و استاد دانشگاست .دوست خیلی صمیمی و قدیمیه منه .
من و ساؼر همزمان گفتیم : خوشبختیم .
خانم تقوی : منم بهارم بیست و نه سالمه و فوق لیسانس تؽذیه دارم .
من : میگم خانم تقوی تو بیمارستان واسه شما کار نبود که اومدی تو تور ؟
romangram.com | @romangram_com