#فرشته_نجات_پارت_31
بردیا : نه !
من : پس اون من بودم که به ترانه ، دختر همسایه ی عمواینا گفتم بخورم لباتو جیگرم . من بودم که اون
روز ته باغ لواسون دوس دختر جوری می بوسیدم که گردن دختره ی بدبخت کبود شد . من بودم که
وقتی دوستیمو با شهلا بهم زدم بهش گفتم هرزه ی نقطه چین که جاش نیست اینجا بگم یا اون من بودم که
با همکلاسیم تو اردو رو تخت تو اتاق خالی خوابیده بودم و می بوسیدمش یا اون من بو ...
پرید وسط حرفم و گفت : بابا بند در اون دروازه رو شرفمون رو به دادی بچه .
رو به پارسا که ؼش ؼش می خندید گفتم : دیدی دروغ نگفتم تازه خیلی حرفای بد بدم به دخترایی مه
باهاشون بهم می زد می گفت که نمیشه بگم .
فرهادکه کبود شده بود ازخنده رو به بردیا گفت : واقعا تو این کارا رو میکنی ؟
بردیا : نه اینطور که این میگه داره اؼراق میکنه .
ساؼر : بعضی هاشو که منم شاهد بودم
بردیا : توساکت !
همه زدیم زیر خنده .
وقتی سفارش ؼذا دادیم فرهاد پرسید : خب بچه ها ... لباس خریدین؟
من : آره منو ساؼر خریدیم .
فرهاد : خوبه ... شماها چی؟ این سوال را رو به بردیا و پارسا پرسید .
بردیا : من که یه تی شرت خریدم اما پارسا هیچی نخرید ... تازه میگه شاید نیام عروسی .
من : ؼلط کرده .
پارسا : باز بی تربیت شدی ؟
من : مگه دروغ میگم ؟ تو ؼلط می کنی نیای .
پارسا : خب یه ماموریت کاریه نمیشه که به خاطر عروسی نرم .
من : من آخر نفهمیدم چرا هر چی مامریته تو اداره ی پلیس می دن به تو ؟! ؼیر از اینه که خودت
میخوای ؟
پارسا : نیست خیلی پلیس وظیفه شناسی ام ، مدام بهم ماموریت میدم حالا جدا از شوخی گفتن یا من باید
برم یا سرگرد اعتمادی .
من : خب پس سرگرد اعتمادی میره .
پارسا : مشکل اینجاست که سرگرد نمی تونه بره .
من : بیخود میکنه ! به زور می فرستمش .
پارسا خندید وگفت : مگه الکیه ؟
من : بله ! تو از دوازده ماه سال یازده ماهشو ماموریتی ، نمیشه که !
پارسا : حالا ؼذاتو بخور تا ببینم چی میشه .
من : دیدن نداره که ؟! همه مشخصه جناب عالی نمیری ماموریت .والسلام .
پارسا : چشم خانم . حالا میزاری ؼذا بخوریم ؟
من : وا ... مگه من چیکارت دارم ؟ بخور خوب .
بردیا باخنده گفت : جذبه رو می بینین ؟ فکر نکنم پارسا ائونقدر که از ایلسا حرؾ شنوی داره از مافوقش
داشته باشه ؟
پارسا : راست می گی من اونقدر که از ایلسا حساب می برم از سرهنگ وزیری رییس کلانتری رو
میگم ، حساب نمی برم .
همه خندیدیم و مشؽول ؼذا خوردن شدیم .
* * * * *
بالاخره روز عروسی هم فرا رسید . از شب قبل به خانه ی خاله یگانه رفته بودم تا صبح به همراه خاله
و ساؼر به آرایشگاه بروم .
نیم ساعتی بود که کارمان در آرایشگاه تمام شده بود و منتظر آمدن باربد بودیم . میان ساؼر و ستاره
نشسته بودم و به شی نا نگاه می کردم که در آن لباس عروس سفید و پؾ دار مثل فرشته ها شده بود .
romangram.com | @romangram_com