#فرشته_نجات_پارت_29
من : چه باحال .
یک ساعت بعد که کار فرهاد تمام شد به همراه هم به رستورانی برای صرؾ ؼذا رفتیم . درکل روز
خوبی را گذراندیم ودر آخر هم فرهاد قول داد که تارلا را به عنوان منشی استخدام کند .
* * * * *
یه هفته بعد از امتحان کنکور عمه مهوش همه ی فامیل را در خانه ی خودش جمع کردند تا با مشورت
بزرگان فامیل روزی را برای ازدواج شی نا و باربد انتخاب کنند . در آخر هم روز پنج شنبه ی ماه آینده
را مناسب دیدند .
باصدای جیػ جیػ مامان از خواب پریدم . کمی ؼر زدم و سپس به دستشویی رفتم . قراربود به همراه
بردیا و پارسا و ساؼر به بازار برویم تا برای مراسم عروسی شی نا و باربد لباس بخریم . صبحانه ام را
هول هولکی خوردم و به سرعت پایین رفتم .
بردیا با دیدنم گفت : په چی کار می کنی دختر ؟ یه ساعته علافمون کردی ؟
همانطور که سوار می شدم گفتم : سلام ببخشید ببخشید ، خواب موندم .
بردیا : نچ نچ نمی بخشیمت . مگه مجبوری شبا تا صبح بشینی پا اینترنت ؟
من : ای بابا ! بگازون بریم دیگه هی وایساده سین جین میکنه ؟!
ساؼر : بریم ولی عصر .
پارسا : همون مؽازه سه طبقه هی ؟
ساؼر :آره .
پارسا : باشه .
یه ربع بعد دم مؽازه بودیم .بیشتر لباس مجلسی هامون رو از این مؽازه می خریدیم ، هم قیمتا مناسب بود
هم لباسای خوبی داشت . بردیا و پارسا به فروشگاه روبه رو که لباس مردانه داشت رفتند. به محض
ورود لباس صورتی رنگی چشمم را گرفت . لباس دکلته بود و از زیر سینه ها تا زیر شکم با مروارید
های همرنگ آن تزیین شده بود .روی آن هم کتی از جنس بود که آستین های سه ربع داشت . با دست
آنرا به ساؼر نشان دادم که او هم تاییدش کرد . لباس را از مسئول لباس ها گرفتم و برای پرو رفتم . فیت
تنم بود چشمکی برای خودم در آینه زدم و درب پرو را به آهستگی باز کردم و ساؼر را صدازدم تا
لباس را ببیند .
ساؼر : وااییییی ... ایلی چه قدر ناز شدی با این لباس .
من : راست میگی یا واسه دلخوشیه منه ؟
ساؼر : نه به خدا خیلی نازوخوشگله .
من : یعنی بخرمش ؟
ساؼر : از نظر من که خوبه خودت چی میگی ؟
من : از نظر خودمم خوبه .
ساؼر : پس بخرش .
من : باشه توبرو لباس انتخاب کن تا منم بیام .
لباس خودم را پوشیدم و بیرون رفتم . لباس را به فروشنده دادم و خودم به دنبال ساؼر رفتم . بعد از کلی
جست و جو بالاخره ساؼر هم لباس مردنظرش را پیدا کرد . لباسی آستین حلقه ای که تا روی زانو هایش
بود و روی سینه هایش کار شده بود .
از طبقه ی سوم همان فروشگاه هم کفش و شال خریدیم و به طرؾ جایی که ماشین را پارک کرده بودیم
رفتیم پارسا و بردیا داخل ماشین بودند . سوار ماشین شدیم و به طرؾ شرکت فرهاد به راه افتادیم . قرار
بود به آنجا رفته و با فرهاد به رستوران برویم .
پارسا ماشین را مقابل ساختمان شرکت نگه داشت . مثل همیشه شلوغ پلوغ وارد شدیم. تارلا با دیدنمان
از جابر خاست . اورا در آؼوش گرفتم و بوسیدم .
فرهاد با شنیدن سروصدایمان از اتاق بیرون آمد : به به ... به به ... فامیلیه گرام
به طرفش رفتم و از گردنش آویزان شدم : سلوم .... داشی خودم ... خوفی ؟
دست در کمرم انداخت و صورتم را بوسید : توپم ... توخوبی ؟
romangram.com | @romangram_com