#فرشته_نجات_پارت_24
آرامش وجودم ر در بر گرفت . دیگر تقلایی برای رها شدن نکردم . گرمای تنش خواستنی بود و آرامش
دهنده که آرامم می کرد . محکم تر به خود فشارم داد . چشمانم را بستم و سرم را پایین انداختم . ذوب
شده بودم . دیگه گرماش زیادیم شده بود . با فشار آبی که به صورتم پاشیده شد به خودم آمدم . بچه ها
دورم حلقه زده بودند و با خنده از بردیا می خواستند که بیشتر خیسم کند .داد زدم : بسه بردیا ! فشار آب
زیاده دردم اومد .
بازور خواستم دستهایم را آزادکند اما ارشیا محکمتر دستهایم را گرفت : ووی چقدر وول می خوری
دختر ، چه طور اون موقع که این بدبختا رو خیس می کردی دردشون نمی اومد .
تقلا می کردم که از آؼوشش خارج شوم : ولم کن دیگه گوریل ! دستامو شکوندی . بابا من ؼلط کردم
خوبه ؟!
ارشیا : نخیر کافی نیست .
من : ا ... ولم کن دیگه .
ارشیا :بچه ها چیکارش کنیم ؟!
ساؼر : گازش بگیریم ... نفری یه دونه .
من : مگه سگین ؟
بردیا : یکی یه مشت می زنیم تو کمرش .
من : شما چقدر وحشی بودین من نمی دونستم .
ارشیا : بچه ها موافقین بندازیمش تو استخر ؟
همه با جیػ و هورا موافقت خود را اعلام کردند.قبل از اینکه فرصت اعتراض داشته باشم ارشیا روی دو
دست بلندم کرد و به طرؾ استخر بردم .می خواستم پایین بپرم که نگذاشت .
نگاهی به چهره ی بشاشش انداختم . چال های زیبای گونه هایش در اثر خنده نمایان شده بود .وقتی به
لب استخر رسیدیم به چشم هایم نگاه کرد و گفت : حاضری ؟
من : تور خدا بزارم زمین .
ابروهایش را بالا برد : نچ .
سپس دستانش را کمی جلو آورد و به داخل استخر پرتابم کرد .سرم را که از آب بیرون آوردم با تمسخر
نگاهم می کرد .با حرص گفتم : منتظر تلافیم باش .
ارشیا : ریز می بینمت جوجه .
من : عینکتو عوض کن بابابزرگ !
* * * * *
صبح روز بعد نزدیکای هشت بودکه از خواب برخواستم .بعد ازشستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم
. باخنده روی اولین صندلی نشستم و گفتم : به به جمعتونم که جمعه ، فقط گلتون کمه که اونم )اشاره به
خودم( اومد .
بردیا : البته گل خرزهره !
همه زدند زیر خنده .
من : گل خرزهره هم یه نوع گله مگه نه بابایی ؟
بابا با لبخند گفت :گل چیه ؟ دخترم ماهه فرشته است .
با لذت خندیدم و زبانم را برایش درآوردم .
سهیل : کدو میوه فروشی میگه میوه ام گندیده است ؟!
ا... بابا ! » با اعتراض گفتم
عمو پدرام : اذیت نکنین دخترمو وگرنه با من طرفید .
بردیا با حالت با مزه ای گفت : بابا جذبه ، ترسیدم خو ... چرا می زنید ؟
همه خندیدیم .
باربد : من نمیدونم این صد کیلو چی داره که همه ازش طرفداری می کنن ؟
من : هوو ... وو چه خبره ؟ یه دفعه بگو خرسم ؟!
باربد : حالاصد نه هشتاد .
با دهان پر گفتم : چهل و دو !
romangram.com | @romangram_com