#فرشته_نجات_پارت_23


من : بی تربیت ! حداقل یه کم جلوی بزرگترا خجالت بکش . همین کارا رو می کنی که یدونه خواستگارم

نداری .





ساؼر : من ندارم ؟ پس پسر مهندس رضایی و برادرزاده ی خانم وحدانی دبیر ادبیات و اون پسره

شاهرخ که مؽازه تابلو فروشی داره و خواهرزاده دکتر علوی و پسر دکتر کمال زاده و نوه ی نقبی استاد

نقاشیمونو ...

وسط حرفش پریدم وگفتم : باشه بابا فهمیدیم یه دنیا خواستگار داری ول کن .

ساؼر : خواستم بگم دارم .

دایی : بچه ها ؼذاتون به قول ایلسا یخیدا ؟!

زدیم زیر خنده وبا شوخی و مسخره بازی ؼذایمان را خوردیم .

وقتی از رستوران بازگشتیم به پیشنهادسهیل همگی در باغ جمع شدیم تا بردیا برایمان گیتار بزد :

به کی دلت رو می سپاری ، به اونکه با تو بد کرده/به اونی که تو تنهاییت ، به تو دستاشو سد کرده

به چی خودت رو می بازی ، به عشقی که هوس بوده/به اون که پیش تو بودن ، واسش یه لحظه بس بوده

بمون بامن که بعد از تو ، به دنیا دل نمی بازم/با احساسی که من دارم ، واست دنیاتو می سازم

بمون بامن که بعد از تو ، به دنیا دل نمی بازم/با احساسی که من دارم ، واست دنیاتو می سازم

....

من اینجا رو به روی تو ، تو توفکر اولین عشقت/هنوز درگیر این احساس ، پر از گریه شده چشمت

تو رو تنها رها کردو ، شدم من ناجی دستات/ حالا که اومدی میگی ، جداشه دستم از دستات

این انصافه که من از تو ، باید رد شم به آسونی/دارم می میرم از ؼصه ، چه جوری اینقدر آسونی .......

.

ساعت از دو گذشته بود که به قصد خواب به اتاقهایمان رفتیم .

* * * * *

صدای هیاهو و جیػ و فریاد بچه ها تمام باغ را برداشته بود . بردیا و سهیل با انداختن ملخ و قورباؼه

روی سرو لباس دختر ها حسابی جیؽشن را درآورده بودند و به حرؾ های عمو کیارش که مدام می

خواست که ساکت باشند گوش نمی دادند .من کنار باؼچه ایستاده بودم و ضمن آب دادن به گلهل و

درختان گه گاهی با لبخند نگاهشان می کردم.بردیا قورباؼه به دست به دنبال ساؼر می دوید و بلند بلند





می خندیدسهیل هم با دوسه تا ملخ به دنبال آیلار و مهسا می دوید . مهسا با جیػ سهیل را تهدید می کرد

او ؼش ؼش می خندید .

نگاهم را از آنها بر گرفتم و به روبه رویم چشم دوختم . باربد و شی نا در آؼوش هم روی سبزه ها دراز

کشیده بودند . به سرم زد کمی اذیتشان کنم اما دلم نیامد خلوت عاشقانه شان را به هم بزنم .

با پریدن چیزی بر روی سرم به خودم آمدم . شلنگ آب را رها کرده و دستم را به طرؾ سرم بردم

.قورباؼه ای را که روی سرم انداخته بودند برداشتم تا ببینم کار کیست. سهیل بود که با صدای بلند بهم

می خندید . قورباؼه را به طرفش پرت کردم که جاخالی داد و قورباؼه روی زمین افتاد .

باحرص گفتم : به من رحم نمی کنی به این قورباؼه ی زبون بسته رحم کن .

سهیل : اتفاقا قورباؼهه خیلی هم خوشش میاد بپره رو سر دخترا نیست نره !

من : تو ازکجا میدونی نره ؟

سهیل :از یه جایی ؟!

شلنگ آب را برداشتمو گفتم : آره میدونم ، از سر قبرت گوساله .

ؼش ؼش خندید و به همراه بردیا دوباره به جان دخترا افتادند . مشؽول تماشایشان بودم که ناگهان فکری

به ذهنم رسید .. باشیطنت لبخندی زدم و بایک حرکت ؼافلگیر کننده سر شلنگ را به سویشان گرفتم و

همشان را خیس کردم . هر کدام با دادوفریاد سعی در فرار کردن داشتند اما من امانشان نمی دادم و

باخنده به دنبالشان می دویدم .در همان لحظات که مشؽول خیس کردن بچه ها بودم کسی از پشت دست

هایم را محکم گرفت و شلنگ آب از دستم رها شد :بردیا بیا شلنگو بگیر خیسش کن .

ارشیا بود . بردیا به سمت مادوید . خواستم از دستش فرار کنم که نشد . دستهایش را به دورم حلقه کرده

بود و مچ دستهایم را محکم چسبیده بود . تمام هیکلم از پشت بهش چسبیده بود . احساسی از شرم و


romangram.com | @romangram_com