#فرشته_نجات_پارت_21


بابا : همینطوره .

ایلیا با حالت ؼمناکی گفت : سپیده جونم کو این مرگ موشا ! من مردم از این همه توجه .

زدیم زیرخنده .

سهیل رو به پدرم گفت : خوب عمو جون ، باید به مناسبت بازگشت شازده پسرت امشب شام مهمونمون

کنید .

مهسا با دست روی پای سهیل زد و گفت : زشته سهیل .

سهیل : زشت خره که دم داره !در ضمن این شازده تازه اومده باید مهمونی برگشت بگیره یا نه ؟! حالا

ما مهمونی نخواستیم همون شامشو به ما بدن کفایت می کنه .

بابا با خنده گفت : درست میگی ، امشب همه مهمون من . میبرمتون یه رستوران درجه یک .

فصل 6

باباآنشب مارا به یک رستوران درجه یک هندی برد . بچه ها با سو و صدا ؼذا انتخاب می کردند . منو

ساؼر بجیه ) نوعی ؼذای هندی که از سبزیجات هندی با سس مخصوص درست شده است ( و بقیه هم

بگارابیگن )ؼذایی هندی که ماده ی اصلی آن بادمجان است ( سفارش دادند . همه با هم حرؾ می زدیم و

گاهی هم با مزه پرانی های سهیل و بردیا و فرهاد که حسابی با پسر ها جور شده بود ، صدای خنده

هایمان به هوا بر میخواست . این سروصداها آنقدر زیاد بود که صدای دایی یاسر درآمد : چه خبرتونه

بچه ها ! آبرو واسمون نذاشتین . ناسلامتی همتون بزرگ شدید ، عین ندید بدیدا رفتار می کنید .

بردیا : آی به قربون جذبه ی کلامت دایی جون ! خوبه مثه مادرمرده ها بتمرگیم یه گوشه ؟

دایی : نخیر من نگفتم بتمرگ یه گوشه . می گم آدم باشین .

سهیل : مگه تا حالا خر بودیم ؟

همه زدیم زیر خنده .





دایی : استؽفرالله ... بچه می گم یه خورده ساکتر باشین .

سهیل : چشم دایی جان .

روبه ساؼر که مشؽول تعریؾ رمان جدیدی که خوانده بود برای ستاره بود گفتم : بسه ساؼی سرم رفت .

ساؼر : وا ... به توچه خو ! دارم با ستاره حرؾ می زنم .

من : آخه دم گوشه من هی وزوز می کنی .

ساؼر : گوشاتو بگیر .

من : من اگه تو هر گوشم صد کیلو پنبه بزارم بازم صدای نکره ی تو رو مخمه .

ساعؽر : خب برو اون ور بشین .

من : دوس ندارم ، حالا داستانش چی هست ؟ از این داستاناست که دختره پسره رو می خواد اون وقت

دختر خاله ی پسره نمی ذاره ؟

ساؼر : نخیر ، داستانش خیلی نازه .

من : میگم ساؼر تو این همه رمانی که می خونی یه پسر مجرد نیست بدیمت بهش بری تو رمانا از

شرت راحت شیم .

فرهاد : اینو خوب اومدی آبجی جونم .

همه زدیم زیر خنده .

ساؼر ایشی گفت و جواب داد : خودتو نو مسخره کنید شماها بی احساسید .

فرهاد : بمیرم برات دریاچه ی احساس ! به لیلی و مجنون ، خسرو و شیرین ، خودمو شیرین ، رومئو و

ژولیت و ویس و رامین گفتی ذکی !

دوباره زدیم زیر خنده .

ساؼر : ایشالله عاشق یکی بشی بعب دختره ولت کنه بره با یه پسره دیکه اونوقت تو از حسادت جز جز

کنی من بخندم .

فرهاد : یه بار تو زندگی قبلیم عاشق شدم بسمه .

من و ساؼر همزمان گفتیم : واقعا ؟





فرهاد : آره بابا مگه یادتون نیست بعد از یه عمری عشقوعاشقی اون شیرین بی همه چیزه بی پدر ، ولم


romangram.com | @romangram_com