#فرشته_نجات_پارت_20
من : مرده ؟
بابا : آره .
من : جوونه ؟
بابا :اب بابا ! مگه بیست سوالیه ؟
من : ا ... خوب میخوام بدونم کی قراره بیاد خونمون .
بابا : وقتی اومد می فهمی حالام برو یه دستی به سرو روت بکش .
بالب و لوچه ای آویزان به سمت اتاق به راه افتادم .
* * * * *
مشؽول اس ام اس بازی با ژالان بودم که سپیده وارد شد : ا ... تو که هنوز خوابیدی اینجا ! پاشو بیا
پایین بابا میگه الاناس که مهمونه بیاد .
گوشی را روی تخت انداختم و گفتم : نگفت کیه ؟
سپیده : نه ، ولی خیلی مشکوک می زنه هم خودش هم این ایلیای موذمار !
من : اصلا به درک هر خری هست به ما چه !
سپیده : بی ادب ! پاشو ببینم ، پاشو لباستو عوض کن بیا پایین .
من : باشه برو تامن بیام .
توی پذیرایی نشسته بودیم که زنگ زده شد . بابا با لبخند از جا برخاست و گفت : اومدش ! و به همراه
ایلیا به استقبال مهمون ناشناخته رفت . چند دقیقه بعد در باز شد و مرد ناشناس وارد شد .
با دیدنش دهانم باز ماند و شوکه شدم . آن مرد کسی جز فرهاد )یاری دهنده( نبود . پسر خاله ی مرحومم
که سال هاپیش در تصادفی به همراه شوهرش فوت شده بود . از آن پس فرهاد در خانه ی ما ماند و
عضو خانواده ی ما شد و برای منی که ده سال بعد به دنیا آمدم نقش برادری دلسوز و مهربان را ایفا کرد
. فرهاد هشت سال پیش برای ادامه تحصیل در رشته ی طراحی به انگلستان رفت . با تکانهای دست
ساؼر به خود آمدم : فرهاد با توئه ایلسا .
ایلیا : سه متر زبونش بند اومده بیچاره !
همه زدند زیر خنده .
به چشمان زیتونیه فرهاد خیره شدم . همیشه با نگاه کردن به چشمان مهربان و دوست داشتنی اش آرامش
دنیا در وجودم ریخته میشد : چه طوری موش موشیه خوشکلم ؟
خندیدم . وقتی بچه بودم فرهاد برای اینکه لجم را دربیاورد بهم موش موشی میگفت . جلو رفتم و در
آؼوشش کشیدم : واااای ... دلم برات یه ذره شده بود داداش فرهادم !
فرهاد : واسه همین تند تند زنگ می زدی ؟
با اعتراض گفتم : فرهاد !
محکم در آؼوشم گرفت : منم دلم برای موش موشیه نازم تنگ شده بود .
من : واسه همین تو این پنج سال ده بار اومدی ایران بی معرفت ؟ رفتی پشت سرتم نگاه نکردی نامرد .
فرهاد : به خدا خیلی درگیر بودم .
سهیل : چند وقته هموندیدین لیلی ، مجنون ؟
با خنده گفتم : پنج سالی میشه !
سهیل : خیلی خب از بؽل پسر مردم بیا بیرون که اینجا زن و بچه نشسته قباحت داره ؛ تازشم پسر مجرد
تو جمعه نمی گید گناه دارن دلشون می خواد ؟
از آؼوشش بیرون آمدم و گفتم : به تو چه ! داداشه خودمه .ذلم واسش تنگیده .
فرهاد بینی ام را کشید و گفت : منم دلم واسه این خوشکل کوچولوم تنگ شده .
پدرم چون آدم با اعتقادی بود صیؽه ی محرمیت خواهر و برادری میان منو فرهاد خوانده بود تا معذب
نباشیم .
سهیل : ا ... چه خواهر و برادر خوبی ؟ خدا بده شانس .
فرهاد : پس چی فکر کردین آقا آبجیه من یه دونه است.
من : داداشیه منم یه دونه است .
مامان با لبخند گفت : فرهاد من همیشه تکه !
romangram.com | @romangram_com