#فرشته_نجات_پارت_18
سهیل : حرؾ حقه . خدارو شکر ارشیا زن نداره وگرنه از اون زن ذلیل های خفن می شد .
ستاره : نیست خودت نیستی ؟ هر کی ندونه من یکی که خوب میدونم مثه سگ از مهسا می ترسی ؟!
همه زدیم زیر خنده .
چند دقیقه بعد همه جلوی در ویلا منتظر ارشیا ماندیم .باآمدن او همه ی نگاه ها به طرفش برگشت . چند
ثانیه فقط نگاهش کردیم و به طور نا گهانی همه زدیم خنده . ارشیا با آن پیژامه ی راه راه آبی و زیر
پیراهنیه سفید و دمپایی های روفرشی واقعا قیافه ی مز حکی پیدا کرده بود .
با خنده گفتم : چه خوشکل شدی ؟
ارشیا : خوشکل بودم واسه همین گونی هم بپوشم بهم میاد .
من : چه از خود راضی ؟
ارشیا : به این میگن اعتماد به نفس .
من : اوه ... بله ، البته از نوع کاذبش !
بچه ها زدند زیر خنده .
ستاره : خب بزارین ارشیا بره بستنی بگیره که بد جور هوس بستنی کردم امشب .
ارشیا با خنده و سری بر افراشته در حالیکه با ؼرور قدم بر میداشت به سمت مؽازه ی آن سوی خیابان
رفت .آنقدر بامزه شده بود که ما پشت سرش مرده بودیم از خنده . به طوریکه خانم بزرگ و آقابزرگ هم
که در باغ قدم می زذند به طرؾ ما آمدند .
خانم بزرگ : چی شده ؟
سهیل : هیچی خانم جون چند لحظه صبر کنین خودتون متوجه می شید .
چند دقیقه بعد ارشیا درحالیکه کیسه ای پر از بستنی در دست داشت ، لبخند به لب وارد حیاط شد . خانم
بزرگ و آقابزرگ مات مونده بودن و اونو نگاه می کردن . چند ثانیه طول کشید تا از بهت دربیان .
آقا بزرگ : این چه ریختیه ؟ خجالت نکشیدی با این قیافه رفتی بیرون ؟
من : تنبیهشه آقابزرگ.
آقا بزرگ : تنبیه ؟ اینطوری ؟
من : تازه اصلش مونده. ایشالله فردا انجامش میدیم .
آقا بزرگ : خیلی خوب بیاین برین تو با این کاراتون ! آبرو واسه آدم نمی ذارید .
همه با خنده به طرؾ ساختمان ویلا حرکت کردیم .
فصل 5
ساعت از نه گذشته بود که از خواب بیدار شدم . بعد از خوردن صبحانه ، بزرگتر ها به مرکز خریدی
که در نزدیکی ویلا بود رفتند . ما دخترا هم طبق قرار دیشب پسرها را به اتاق هایمان بردیم تا آرایششان
کنیم . آیلار ، مهسا ، سپیده ، شی نا ، هلنا ، شاداب ، ؼزال و شاران که متاهل بودند شوهرانشان را و
من و ساؼر و ستاره به ترتیب ، ارشیا ، بردیا و پارسا را به عنوان مدل برداشتیم . حدودا یک ساعتی
کارمان طول کشید . لباس کوتاه شیری رنگی که دیروز به همراه پارسا از بازار خریده بودم ، به تن
ارشیا کردم که پاهای عضلانی و پرمویش را به نمایش گذاشته بود . لباس از جنس ساتن بود که دور
کمرش با ستاره های ریز تزیین شده بود . نیم تاج پرنگینی را که با لباس ست خریده بودم روی سرش
گذاشتم و صورتش را که شش تیؽه کرده بود با کرم پودر سفید کرده و رژگونه ی صورتی رنگی روی
گونه هایش زدم . پشت چمشهایش را هم سایه ی کرم قهوه ای زدم .رژ لب صورتی و براقی را هم به
لب هایش مالیدم که لب های قلوه ای اش را خواستنی تر می کرد . مشؽول چسباندن ناخن مصنوعی
هایش بودم که گفت : چه قدر دیگه مونده تموم بشه ؟
با لبخند گفتم : ناخنا تو بچسبونم و این سرویسه رو هم بزارم برات تموم میشه .
ارشیا : خوشکل شدم ؟
من : اووووه ... تا دلت بخواد . یه جیگر خوردنی شدی که نگو! باید حواسم باشه نخورنت بی ارشیا بشم
.
لبخند زد و چال گونه هایش نمایان شد .
با دست به گونه هایش زدم و گفتم : موش بخورت جوجوی خوشکل
با تعجب گفت : بله !
romangram.com | @romangram_com