#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_8


- یه روزنامه نیازمندی ها بخرم بیام.

پایین رفتم و غلامحسین در حال چرت زدن بود. دست در جیب مانتوی جین کوتاهم بردم و یک اسکناس دو هزاری در آوردم.

- غلامحسین؟

از خواب پرید.

- بله بله؟

- منم نترس. نیازمندی روزنامه هات رو بده.

- تویی پروا!

- نه دختر یکی از اون هفت پادشاه هایی ام که تو خوابت می دیدی!

نق زد: اونجور که تو منو از خواب پروندی بیشتر به دیو دو سر نگهبان دم اتاق دختر پادشاهه می‌خوری تا خودش.

خندیدم و چه قدر چشم هایش خواب آلوده بود. خنده ام خود به خود جمع شد. برای در آوردن یک لقمه نان بود که شبانه روزش را در این دکه سر می کرد. برگه ها را از دستش گرفتم و به ماشین بازگشتم و بلافاصله پرسیدم: خودکار داری؟

- اول ببین چیزی توشون پیدا می کنی بعد!

در داشبوردش را باز کردم‌. خودکار آبی اش را برداشتم.

- قرمز نداری؟

ماشین را از پارک درآورد.

- مگه می خوای ورود ممنوع بکشی!

خودم هم از این وسواسم در رنگ ها خنده ام گرفت و شروع به خواندن کردم.

- به چند کارگر ساده《آقا》جهت رنگ کاری نیازمندیم.

- این که هیچ!

بعدی را خواندم.

- به چند خانم مجرب جهت کار در تولیدی!

حرص زدم: مجرب نباشه نمیشه!

آدرسش را نگاه کردم. حداقل پنج مسیر باید عوض می کردم تا به آن جا برسم.

- این هم هیچ.

romangram.com | @romangraam