#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_7
چپ چپی نگاهم کرد.
- مار بزنه زبونتو پروا!
بی حوصله و بی اعتنا به ناراحت شدنش از در بیرون زدم او هم دنبالم آمد.
ساجده در حیاط بود و راه می رفت و رامین پشت سرش روان بود.
به شکم برآمده اش لبخند زدم و سلام کردم.
- سلام مامان ساجده. باز خانوم خوشگله اذیت کرده!
دست روی شکمش کشید و با لبخندی که انگار روی لب هایش دوخته شده که به وقت درد و غصه هم محو نمی شد گفت: نگو بچه ام اذیت نمی کنه. خودم کم جونم هی نفس کم میارم تو اتاق میام بیرون هوا بخورم.
رامین از امید پرسید: کجا میرید؟
- یکم چوب بیاریم برای آش فردا.
- می خوای بیام باهات.
مردانه به شانه اش زد.
- نه داداش. مواظب خانومت باش شما.
ادامه ی حرف امید را با خنده به رامین گفتم: نفس کم آورد تنفس مصنوعی یادت نره.
سرخ شد و مثل برادر نداشته ام بود. امید خندید و دستم را سمت در خروجی کشید.
بیچاره رامین هر بار که این حرف را می زدم از شرم سر به زیر می شد و می دانستم بد کِرمو هستم!
اولین باری که ساجده به خاطر بارداری اش نفس کم آورد رامین دست پاچه سمتش دوید و خواست تنفس دهان به دهان دهد. آن روز که هیچ ده روز بعدش هم هر گاه ساجده به تنگی نفس می افتاد، بی اراده شلیک خنده مان به هوا می رفت.
- مرض داری هر دفعه یاد بیچاره میاری؟
خندیدم و درِ پراید مدل پایینش را برایم باز کرد. به نشانه ی تایید سر تکان دادم و نشستم و زیر خنده زدم.
پشت فرمان نشست و استارت زد.
سر کوچه با دیدن دکه ی غلام حسین دستپاچه شدم.
- وایسا امید وایسا!
کنار کوچه پارک کرد.
- چرا؟ چی شد؟
romangram.com | @romangraam