#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_70


راند آن هم با آخرین سرعت... جرات نمی‌کردم لب باز کنم و حرفی بزنم! آن‌قدر چهره اش درهم بود که حتی زبانم برای عذرخواهی هم نمی‌چرخید...

خیلی زود به در خانه رسیدیم خیلی زودی که برایم یک قرن گذشت!

انگار قصد پیاده شدن نداشت، با تردید لب باز کردم.

-امید من...

پلک هایش را روی هم فشرد.

-لطفا برو پایین.

کاملا مشخص بود که رو به انفجار است و بغضم سنگین تر شد اما دیگر ادامه ندادم چون شک داشتم که چشمه‌ی خشکیده ی چشم هایم امشب مقابل امید نجوشد و رسوایم نکند...

با شتاب در را باز کردم و پایین رفتم، حتی اجازه نداد که در را ببندم و ماشین را از جا کند و رفت...

با قلبی فشرده داخل خانه رفتم، لباس هایم را کندم و در جای خان‌جان دراز کشیدم.

بی شک امشب بدترین شب عمرم بود! چهره ی پر از درد امید از مقابل چشم‌هایم کنار نمی‌رفت، پتو را روی سرم کشیدم بلکه پتو مانع دیدن تصویرش شود...

درمانده لب زدم: خودم خواستم خودم خواستم...

روی قلبم کوبیدم: لعنتی آروم باش خودم ازش خواستم مهربون نباشه خودم خواستم...

چندین بار نفس عمیق کشیدم! در طب روانپزشکی این رفتار موثرترین راهکار برای آرام کردن ذهن بود پس چرا روی ذهن من جواب نمی‌داد!

اما...

من باید کنار می‌آمدم من خودم خوب می‌دانستم که با امید آینده ای نخواهم داشت...

جوابش کردم! امشب امید مهربانم را با حرف هایم کشتم و می‌دانستم که تا ابد عزادارش خواهم ماند ولی این باور که با امید هرگز به خوشبختی دست پیدا نمی‌کردم قوی‌تر بود، با وجود قلب فشرده و دلِ تنگم باز هم امید را پدرم می دیدم و خودم را با او خان جان دوم!

خوابم نمی‌برد و بی قرارش بودم و این حال بدترین حال دنیاست.

بلند شدم و یکی از قرص های آرامبخش خان‌جان را بی آب قورت دادم و دوباره زیر پتو خزیدم...

من در تمام زندگی ام سعی کرده بودم محکم باشم و از آن مهم تر سخت باشم، این حال پریشانی ها و ناپرهیزی ها از من بعید بود... باید دوباره سخت می‌شدم...

‌***

نگاهم لحظه ای با نگاه خونسرد و آرام امید تلاقی کرد ولی نگذاشتم روی قلبم اثر کند و خندان پا به حیاط گذاشتم.

-چیه نکنه تولدمه خبر ندارم!

گلی جون چشمک زد.

romangram.com | @romangraam