#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_68


-می دوزم برات ببخشید...

چشم هایم می سوخت اما اشک نداشتم، نرم و بی حرف شانه هایم را سمت خود کشید و نرم تر و بی حرف تر در آغوشش جای گرفتم.

حرفی نمی‌زد فقط دستش روی موهایم حرکت می کرد... انگار جیب که خالی باشد دهان هم قاصر می‌شود.

-امید؟

با مکث جوابم را داد: جانم؟

-یه چیزی ازت بخوام انجام میدی؟

-تو جون بخواه.

-نه اینجوری نه. قول بده انجام بدی و زیرش نزنی.

دوباره مکث کرد، مکثی از جنس تردید.

-امید؟

دستش پشت سرم بی حرکت شد.

-بگو پروا.

-دیگه مهربون نباش، نه با خودم نه با خان جان، با هیچ کدوممون مهربون نباش.

دست هایش از دورم سست شد و کوبش نامنظم قلبش روی پیشانی ام نشانم داد که چقدر سنگم...

آرام سرم را از روی سینه اش بلند کردم و خیره اش شدم.

-امید؟

نامهربان شد.

-بله؟

نگفت جانم گفت بله! عادت نداشتم به سردی دیدن از سمت امید... چشمم سوخت، سبزهایش انگار آبی شده بودند همان قدر سرد... چقدر دلم تنگ مهربانی هایش می شد می دانم...

-منو ببخش.

حرفی نزد و به ماشینش اشاره کرد.

-دیروقته برگردیم.



romangram.com | @romangraam