#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_67
-پروا از ظهر تا الان هیچی نگفتم تا آروم شی تو خودت... نباز پروا! من هستم، اینجا نشد یه جای دیگه.
هنوز صدایم آرام بود...
-با کدوم پول؟
-ماشینمو میفروشم، با پولش یه خونه نقلی میتونیم اجاره کنیم فعلا.
زیر لب چند بار کلمه ی فعلا را تکرار کردم.
-فعلا، فعلا...
هضمش سخت بود یا من خنگ شده بودم!
-فعلا یعنی تا کی؟
-پروا، جان امید اینجوری آروم نباش...
امید می دانست چرا لحنم آرام است چون بریده بودم...
لبم را با زبان تر کردم و خیره تر سبزی چشم هایش را هدف گرفتم.
-خب بعدش چی کار می کنی؟
-بعد چی؟
-بعد فروش ماشینت، ماشینت وسیله ی کارته.
-بعدش خدا بزرگه پیش پیش برا خودمون غصه نتراش.
دستم را بی هدف بالا آوردم و دکمه ی پیراهنش را به بازی گرفتم، شاید چون دیگر نمی توانستم در چشمهایش نگاه کنم، طوفان درونم داشت لحنم را تغییر می داد، امید خود پدرم بود خود خودش...
-بابا و مامانمم پیش پیش به بعدش فکر نکردن که این شد حال و روزمون... امید...
آب دهانم را فرو خوردم، تلخ بود، زهر مار بود، اصلا خود هلاهل بود... خدا کجا نشستی؟! تو خونه ی اونایی که چراغاشون روشنه و الان سرشبشونه؟! اصلا یادت هست ما رو هم خودت بوجود آوردی؟! یادت هست خدای ما هم باید باشی!
-امید... من و تو... من و تو ما نمیشیم... من و تو زیر سقف یه خونه ی نقلی که با فروش ماشینت اجارش کنیم ما نمیشیم... من و تو اشتباهی روبروی همیم... همون اشتباهی که مامان و بابام بودند. همون اشتباهی که مامان و بابات بودن...
دوباره زهرمار دهانم را فرو خوردم و ادامه دادم:
-امید برو لطفا، برو پیش مادرت، برو خوابگاه دانشجویی، تو تنهایی مشکلی برا جا و خونه نداری، من دلم نمیخواد مشکلم رو تو حل کنی.
دکمه اش کنده شد! مگر چطور به بازی اش گرفته بودم! سرم را بالا گرفتم تا عکس العملش را ببینم، چشم هایش پر از درد بود، پر از زهر... زهری که من با کندن دکمه اش به جانش ریخته بودم!
دکمه را در مشتم بالا آوردم.
romangram.com | @romangraam