#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_66
ماشین متوقف شده بود، تکیه ی سرم را از شیشه برداشتم.
-کجا اومدیم؟
عاشقانه و آرام لبخند زد.
- یه زحمت به گردنت بدی بچرخونی روبروت رو نگاه کنی میبینی... بام.
بی حرف و بی تشکر و از این ها بدتر بی حوصله در را باز کردم و پایین رفتم، نایستادم درها را قفل کند و خودم مسیر را پیش گرفتم.
به شهر زیر پایم خیره شدم و دلم بیشتر از پیش هم گرفت، در این شهر بزرگ یک سقف کوچک نداشتیم...
صدای قدم های محکم امید نشان از آمدنش داد.
آرامشی که در لحنم بود با طوفان درونم تضاد غریبی داشت! خیره به شهر چراغانی زیر پایم نرم صدایش زدم.
-امید؟
-جون امید؟
-ساعت چنده؟
گوشی اش را از جیبش در نیاورد و تقریبی زمان را اعلام کرد.
-فکر کنم دوازده رو رد کرده باشه.
-ساعت دوازدهه و این همه چراغ تو شهر روشنه!
-فعلا که سر شبه مردمه.
-هوم مخصوصا اون سمت... انگار بیدارترن... کجاست اونور؟
آهسته جواب داد: به قول خودت بالاس.
-اوهوم، برا اونا سر شبه برا ما سر شب و ته شب یکیه چون اصلا چراغی نداریم که روشن یا خاموشش کنیم.
شانه هایم را گرفت و تابم داد، بی هیچ مقاومتی چرخ خوردم و رو در رویش قرار گرفتم، نگاهم را ندزدیدم تا اگر تا به حال هم نفهمیده حالا از خستگیِ چشم هایم بفهمد که ما به درد هم نمیخوریم...
می فهمید... امید باهوش بود، از طرز نگاهم تا عمق احساسم را می خواند.
خسته شده بودم... از مرد بودن! از مرد خانه بودن... دختر بودم آخر! یک دختر بیست و دو ساله با پنج سال سابقه ی مرد خانه و نان آور خانه بودن! دلم کمی فقط کمی آرامش و استراحت میخواست.
شانه هایم را رها نکرد، هوا سرد بود ولی دست های امید گرم بود، حس شیرین یک حامی را به جانم می ریخت اما... حامی ای که خودش نیاز به حامی دیگر داشت...
romangram.com | @romangraam