#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_65


چه راه هایی وجود داشت که در عرض دو ماه حداقل بیست میلیون پس انداز کرد؟! اوم...‌ چرا چیزی به ذهنم نمی رسید!

نمی دانم چقدر فکر کردم و بی نتیجه باز فکر چاره کردم تا واقعا خوابم برد و وقتی بیدار شدم که امید شام و داروهای خان جان را داده بود. در رخت خواب خان جان نیم خیز شدم. برای خان جان رخت خواب های من را پهن کرده بود.

-خان جان؟

امید متوجه بیدار شدنم شد و سریع دستش را روی بینی اش گذاشت.

-هیش تازه خوابش برده، می دونی که خان جان جاش عوض بشه سخت خوابش میبره.

نه نمی دانستم! امید بیشتر از من مادرم را می شناخت.

پتو را کنار زدم تا بلند شوم هوا تاریک شده بود.

-خیلی خوابیدی، نه ناهار خوردی نه شام، غذاتو گرم کنم؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم.

-نه گرسنه نیستم ممنون.

-پس پاشو آماده شو بریم بیرون.

-حوصله داریا امید!

لبخند پرشیطنتی روی لبش آمد.

-قرار بود شب ببرمت یه جای قشنگ برای عرض غلط کردم!

بی حوصله بلند شدم.

جدی شد.

-بریم حال و هوامون عوض میشه.

نیاز داشتم به عوض شدن حال بدم.

شالم را روی سرم مرتب کردم.

-باشه بریم نیازی به تعویض لباس ندارم، آماده ام.

لبخند زد و بلند شد اما من مثل امید محکم نبودم که میان بحران و بدبختی لبخند بزنم، بی حس و حال جلوتر از امید راه افتادم.

توی ماشین سرم را به شیشه تکیه زدم و تا رسیدن به مقصد نه من حرفی زدم و نه امید مزاحم حال بدم شد و گذاشت با خودم خلوت کنم.

-پروا جان؟

romangram.com | @romangraam