#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_64
این ذکر چه بود که به موقع شادی وردزبانش بود به وقت غم هم به وقت شکر به ... این ذکر را زیاد می گفت. صدایش میلرزید و «لاحول ولاقوّه الاّبالله» می گفت.
آهسته و نرم صدایش زدم: خان جان؟
چشم های بی رمقش را بالا آورد.
-جان؟
-این ذکره که میگی معجزه هم می کنه؟
اشک از گوشه ی چشمش پایین ریخت.
-میکنه مادر معجزه می کنه.
خان جان به وقت عبادت زیاد اشک می ریخت ولی الان حالم وحشتناک به هم ریخت از دیدن آن مروارید درشتی ک ردپایش روی گونه اش جا ماند.
بلند شدم و بی اینکه به صورت های گرفته و مغموم عزیزانم نگاه کنم به اتاقمان پناه بردم.
آخرین باری که گریه کردم و اشک ریختم را یادم نمی آمد، خیلی وقت بود که سنگ شده بودم، گریه دل می خواست که من نداشتم من فقط کوه حرف بودم، حرف های تلخ حرف های گزنده حرف هایی از جنس حقیقت... به جایی از زندگی رسیده بودم که تلخی اش قطره قطره خونم را خشکانده بود چه برسد به اشک هایم... نمی دانستم از پدرم گله کنم که از سر شرمندگی و ناتوانی اول جوانی در جوب مرد و حتی چهره اش هم یادم نمی آمد یا از خان جان که چرا ان قدر جان در دست و پایش نبود که به جای دوازده ساعت در روز بیست و چهار ساعت کلفتی نکرد تا به جز نان خریدن حساب بانکی هم باز کند و الان به چه کنم چه کنم نیفتیم... پاهایم امروز چرا بی جان شده بود! پشت در سر خوردم و نشستم.
گوشی موبایلم دو ملیونی بود، البته من پانصدهزار خریده بودم و به لطف گرانی، حالا شده بود اندوخته! یک ملیون هم دست صاحب خانه داشتم، با سه ملیون خانه کرایه میدادند؟
سرم را روی زانوانم گذاشتم... چشم هایم می سوخت ولی اشک نداشت که بریزد...
یعنی در این دو ماه می توانستم پول جور کنم!؟
صدای با صلابت و محکم فرشته خانم از حیاط آمد.
-پاشید قنبرک نزنید خدا بزرگه... پسرا زیلو بندازید تو حیاط سفره پهن کنیم... دینا تو بیا برنج بکش... گلی جان بیا سر خورشتا... یکی بره رد پروا صداش کنه بیاد...
از پشت در بلند شدم بی شک آن "یکی" امید بود!
در رخت خواب خان جان زیر پتو خزیدم، چشم هایم را بستم و صدای امید آمد.
-پروا؟
حوصله ی رفتن به حیاط و تمارض به خوشحالی و بیخیالی را نداشتم.
از پشت پلک بسته هم متوجه شدم که کنار سرم نشست.
-پروا جان عزیزم؟ خوابی؟ پروا؟
کمی دیگر ماند و وقتی دید جوابش را نمی دهم رفت.
romangram.com | @romangraam