#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_63


جلو آمد، انگار از حالت صورتم پریشانی ام را فهمید.

-چی شده پروا؟

به پشت سرم اشاره کردم.

-آقای کریمیه بنگاهی سر خیابون، میگه کارمون داره میخواد بیاد تو.

توجه همه جلب شد و انگار همگی به دلشوره افتادند چون صورت هایشان مات و متعجب شده بود؛ آخر آقای کریمی فقط یک بار آن هم سال گذشته به همراه آقای زندگانی برای فسخ قراردادهایمان آمده بود، ان روز آقای زندگانی عذر همه‌مان را خواست، قصد کوبیدن خانه و آپارتمان سازی داشت که نمی دانم بگویم خوشبختانه یا متاسفانه در بستر بیماری افتاد و به کل قضیه منتفی شد و پیغام فرستاد با قرارداد قبلی بمانید و حالا... حالا آمدن دوباره ی آقای کریمی به اینجا بوی خوبی نمی داد و حق داشتیم که نگران حضورش شویم.

امید سمت در راه افتاد، هیچ کس حرفی نمی زد و همگی در حیاط به انتظار ورودشان ایستادیم.

امید یاالله ای گفت و همراه آن مرد و آقای کریمی داخل آمدند، نگاهم روی آن مرد ثابت بود میخواستم از روی حرکات و ظاهرش پی به هویتش ببرم، انگار مشتری بود که این طور دقیق با چشم هایش دور تا دور خانه را متر می کرد! احوالپرسی مردها که تمام شد دست از کنکاش برداشت و سلامی کلی گفت.

آقای کریمی معذب و دست دست کنان بالاخره زبان باز کرد البته لبخندش را به زحمت حفظ کرده بود.

-راستیتش دو ماه پیش آقای زندگانی بزرگ به رحمت خدا رفتند.

پاهایم‌ سست شد، خدا رحمتش کند ولی... تا ته ماجرا را خواندم... کاش آن نباشد که فکر می کنم خدا!

آقای کریمی: ایشون آقازاده ی جناب زندگانی هستند و از طرف خواهرها و برادرشون وکالت دارند که خونه رو سروسامون بدند...

مگر خانه سر و سامان نداشت! ما یعنی ما شش خانواده اینجا زندگی می کردیم دیگر! ما سر و سامان داده بودیم به خانه! نداده بودیم؟ منظورش از سروسامان چه بود... همان که فکر می کردم و نمی خواستم باور کنم!

-کاری که پدر بزرگوارشون عمرشون به دنیا نبود و نتونستند به سرانجام برسونند رو ایشون به عهده گرفتند یعنی... قراره بکوبند خونه رو و برج سازی کنند آخه...

روی تخت نشستم، خانم ها کی نشسته بودند، آن ها هم رنگ به چهره نداشتند...

آقای زندگانی رشته ی کلام را به دست گرفت.

-اون جور که تو قرارداد ذکر شده شما حدود دو ماه دیگه زمان دارید و من هم به قراردادی که پدر مرحومم باهاتون بسته احترام میذارم و بعد از اتمام زمان ذکر شده تو قرار داد اتاق ها رو تحویل میگیرم.

چقدر عجله داشت! بگذار کفن پدرت خشک شود بعد به فکر چپاول ارث و میراثش بیفت... وای خدای من با یک ملیون پول پیشی که دست آقای زندگانی داریم کجا را اجاره کنیم!

جمله ی گلی جون تمام حس و حالم را توصیف کرد.

-یا ابولفضل بیچاره شدیم...

بیچاره شدیم... آقای زندگانی خیلی نیازی به اجاره ی اینجا نداشت مرد سخاوتمندی بود و سال ها با سخاوتش و اجاره ی اندکی ساکن خانه اش بودیم اما انگار پسرش به خودش نرفته بود...

بیچاره شدیم... آقای زندگانی بدعادتمان کرده بود و حالا با این میزان اجاره یک متر جای خواب هم نمی دادند چه برسد به خانه... تازگی ها قیمت همه چیز دو نه دو که خوب است سه برابر شده بود!

نازنین گفت چقدر پول رهن خانه شان شده؟ یادم نیامد ولی انقدری بود که مغزم سوت بکشد... گلی جون گل گفت بیچاره شدیم...

نفهمیدم چقدر مات و حیران در افکارم به بیچاره شدنمان فکر می کردم که آقای کریمی و آقازاده ی جناب زندگانی خداحافظی کرده و رفته بودند و همگی وارفته هر کدام یه جا نشسته بودیم، بالاخره توانستم پاهایم را تکان دهم، بلند شدم و کنار خان جان نشستم... زیر لب ذکر می گفت گوشم را به لب هایش نزدیک کردم میگفت:«لاحول ولاقوّه الاّبالله»

romangram.com | @romangraam