#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_62
لبخند بزن دیوانه جان من
که تو را دوس دارم
لبخند بزن آرامه جان
لبخند تو را دوست دارم
دوست دارم تو را دوس دارم
خوانندگیمان که تمام شد همگی دست و صوت زدیم، سهیل سینی را روی زمین گذاشت و صوت بلبلی زد. عالی بود حسابی تخلیه ی انرژی کرده و شاد شده بودیم بزرگتر ها هم خندان دست می زدند، حتی ساجده هم در چهار چوب در ایستاده و شادیمان برای نوزادش را نگاه می کرد.
صدای زنگ که در حیاط پیچید میان خنده به یکباره دلشوره ای عجیب به جانم افتاد، انگار کسی به دعوا زنگ را می فشرد، صدایش هراس به دل می انداخت... نه منتظر خبر بد بودم نه علتی می دیدم که از صدای زنگ به دلشوره بیفتم ولی... ولی حس ششمم می گفت خبر خوبی پشت این نوع زنگ زدن نیست... پسرها بی خیال و شاد باز خوانندگی از سر گرفته بودند، خودم سمت در قدم برداشتم، دیشب خواب می دیدم از بلندای یک سخره پرت شدم و امید نتوانست مانع سقوطم شود و حالا این خواب به دلشوره ام دامن می زد و...
سرم را به شدت تکان دادم و نفس عمیق کشیدم و با شتاب فوتش کردم، از خودم و افکارم خنده ام گرفته بود، داشتم چشم بسته غیب می گفتم حتما یکی از همسایه ها به صدای شادیمان آمده بود تا علت را جویا شود، این که دلشوره نداشت...
زبانه ی در را گرفتم و کشیدم...
از دیدن آقای کریمی مشاور املاک محله گیج شدم و در حالی که از مراجعه اش به خانه مان سر در نمی آوردم سلام دادم و به مرد جوان شیک پوش کناری اش نگاه کردم... اصلا آشنا نبود.
-سلام.
بی لبخند و خشک جوابم را توک زبانی داد، رو به آقای کریمی کردم.
-بفرمایید آقای کریمی؟
-دخترم همه ی اهالی خونه هستن؟ منظورم مستاجراان.
دلشوره ام شدت گرفت، یاد پارسال افتادم...
-بله مشکلی پیش اومده؟
لبخندی پدرانه زد.
-نه نه نگران نباش فقط یه یاالله بگو بی زحمت کار دارم با همسایه ها.
از جلوی در عقب گرد کردم.
-باشه چشم فقط یه لحظه صبر کنید.
پرده را کنار زدم و توی حیاط رفتم، هیچ کس جز امید حواسش نبود که من برای باز کردن در رفته ام.
romangram.com | @romangraam