#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_39
-جونم پروا؟
-امید نیست؟
اخم هایش در هم شد.
-مگه اتاق تو نبود؟ چی شده؟
-ده دقه رفتم بیرون اومدم دیدم اتاقو ریخته به هم و خودش نیست.
دستپاچه و سریع به پیراهنش ک روی چوب رخت آویزان بود چنگ زد و حین پوشیدنش سمت در راه افتاد.
-برو بخواب نگران نباش صددرصد رفته خونه مادرش.
-آخه...
نگذاشت ابراز نگرانی کنم.
-نگران نباش پروا.
رفت، وارفته کنار دیوار نشستم. اصلا نمی دانستم چرا به دیدن مادرش می رود آن هم این طور با عجله، دفعه ی اولش نبود. از مادرش متنفر بود می گفت به خاطر پول، پدر و مادربزرگ و او را رها کرده و زن یک عتیقهباز ثروتمند شده است...
شاید من هم لنگه ی مادرش بودم... زنی که به خاطر تنفر از فقر و تنگدستی عشقش را پس می زد و حاضر نبود در برابر تمام محبت هایش کوتاه بیاید...
اصلا چرا این جا نشسته بودم!؟ چرا نگرانش بودم!؟
تعداد لعنت هایی که به امید و مهربانی هایش می فرستادم داشت از دستم در می رفت...
بلند شدم و به اتاق خودمان رفتم، دلمشور می زد، امید هیچ وقت تا این حد عصبی نمی شد که این طور اتاق را به هم بزند، از حالت پخش شدن تخمه ها در سرتاسر اتاق و واژگون شدن ظرفش معلوم بود که با لگد پرتابش کرده. با فکری درگیر مشغول جمع کردن تخمه ها شدم، خان جان نباید متوجه می شد، خان جان روی امید خیلی حساس بود.
تلویزیون را خاموش کردم و دراز کشیدم و پتو را تا گردنم بالا آوردم؛ کاش دنیا این قدر نامرد نبود، کاش این قدر دلگیر نبودم از...
**
خانجان هنوز خواب بود، پتو را همان طور نشسته روی تشک تا زدم و بلند شدم. تشک را هم جمع کردم. به اتاق امید رفتم، نیامده بود سهیل هم که نبود معمولا با امید می رفت و با امید هم بر می گشت.
آن سمت حیاط رفتم و تقه ای به در اتاق ساجده زدم.
-بله؟
-ساجده جون اماده ای؟
romangram.com | @romangraam