#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_38
خیلی بی جان سرش را تکان داد. آی بمیری دینا که خودت هم به عشق هوشنگ شک داری و بازیچه اش شدی. محکم با دو دستم سرش را چسبیدم و بالا و پایینش کردم.
-سفت باش اینجور که تو تایید کردی معلومه من برم باز رو پشت بومی!
-نه به خدا. من که از خدامه تکلیفمو بدونم، بدونم که واقعا منو برا یه عمر میخواد یا یه دوره هوس.
-آفرین سر عقل اومدی.
جای انگشت هایم روی پوست سفیدش رد انداخته بود. آرام بوسیدمش.
-من اگه دخالت می کنم چون تو خواهرمی و نمی خوام حال فردات مثل حال دوست دخترای سابق هوشنگ باشه. میفهمی؟
سر تکان داد، این بار مسمم تر، و دیدم که چشم هایش پر از اشک شد.
-پروا نفهمیدم چی شد عین یه جادوگر سحرم کرد یهو دیدم تو بغلشم ببخشید، به خدا من از اون دخترا نیستم تو که میدونی.
از آن دخترها نبود ولی سادگی بیش از حدش و این بلوغ نکبتش که افسار عقلش را دست گرفته بود حالم را به هم می زد.
-میدونم، یکم غرور داشته باش برو بگیر بخواب اگه نیومد خواستگاریت برا همیشه بندازش دور، لیاقت تو هوشنگ نیست بفهم.
با بیرون آمدن دانیال از سرویس بهداشتی رنگ از رخ دینا پرید.
-من برم پروا خدافظ.
حرفی نزدم یعنی مجال نداد که جواب خداحافظی اش را بدهم و با سرعت نور سمت خانه شان رفت.
قبل از این که دانیال دستش را بشوید سمت اتاقمان راه کج کردم، هر چند دلم با امید تنها بودن را هم رضا نبود؛ امید با محبت های بی ریا و بی دریغش به خان جان، حسابی نمک گیر یا بهتر است بگویم محبت گیرم کرده بود و اصلا نمی توانستم در حالی که دلم به یکی شدن با او رضایت نمی داد نگاهش کنم.
از امید وجود نداشت، انسان بود، شریف بود، افکارش پر از نوع دوستی و مهر بود، دوستم داشت... زیاد... داشتم زیر بار این همه خوبی اش له می شدم اما... نمی شد... نمی توانستم، نمی خواستم که... که یک عمر در کنارش با فقر و نداری و یک لقمه نان بخور و نمیر مردگی کنم. خودم را می شناختم، آن روزها از خان جان توقع زندگی مرفه نداشتم چون جانش را داشت می داد و یک لقمه نان می گرفت برای آسایش من ولی... ولی از همسر آینده ام توقع کاخ داشتم. رودرباسی که نداشتم با خودم، من از خانه ی اجاره ای بیزار بودم، از پراید درب و داغان متنفر بودم، از یک جفت النگو کادو گرفتن سر سفره ی عقد مورمورم می شد، از سفر سه روزه به شمال به عنوان ماه عسل حالم به هم می خورد، شوهر همیشه سر در گریبان و شرمنده حالم را به هممیزد.. من دلم زندگی در خانه های آن بالا بالاها را می خواست، دلم پشت فرمان شاسی بلند و هدیه های میلیونی گرفتن میخواست، دلم ماه عسل یک ماهه میخواست آن هم نه به شمال که خودم با اتوبوس با هزینه ی پنجاه هزار تومان هم می توانستم بروم، دلم سفر به پاریس به امریکا به اروپا چه می دانم به خارج از کشور می خواست... من امید نمی خواستم، امید خود پدرم بود و من می شدم خان جان! امید خود رامین بود و من می شدم ساجده! من دلم شوهری از جنس همان بچه مایه دارها که نامزد هایشان را با پورشه و بوگاتی شان می آوردند و جلوی مطب پیاده می کردند تا میلیون میلیون خرج سر و صورتشان کنند می خواست...
آه...
به قول دینا ما و امثال ما را کسی هم لنگه ی خودمان می گرفت... پس... من هرگز ازدواج نمی کردم، خودم کار می کردم و پول در می آوردم در عوض حالم از نداری و بی عرضگی همسرم به هم نمی خورد و از دیدن چشم های شرمنده اش به سوختن و ساختن رضایت نمی دادم.
خدا لعنتت کند امید که این قدر مهربان و خوبی...
پشت در نفسم را فوت کردم تا کمی آرام شوم البته اگر می شدم که نشدم!
در را هل دادم، از دیدن تخمه های پخش در کف اتاق و بشقاب برگشته روی تشک چشم هایم گرد شد، پس امید کجا بود؟ برنامه نود که تمام نشده بود! خانه چرا این طور بود! سریع عقب گرد کردم و کفش پوشیده و نپوشیده بیرون زدم و در اتاق امید را باز کردم، آنجا هم نبود. سهیل را صدا زدم.
-سهیل خونه ای؟
آخر سهیل هم اتاقی امید بود.
از پشت پرده ی اتاقش بیرون آمد.
romangram.com | @romangraam