#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_34


- خدا نکنه همه امید زندگی ما شمایید باید ۱۲۰ ساله بشید.

از کنارشان بلند شدم تا لباسهایم را تعویض کنم.

- امید برگرد پشت به من بشین می خوام لباس عوض کنم.

مثل بچه های تخس با شیطنت ابرو بالا انداخت یعنی نمی چرخد. با خنده چشم غره رفتم.

جدی شد، برخواست و سمت در راه افتاد.

- میرم تخمه بیارم راحت باش.

مقابل تلویزیون برای امید رخت خواب پهن کردم و سه بالش به دیوار تکیه دادم و موهایم را شل بافت زدم، کتری را روی اجاق فیتیله‌ای گذاشتم و قوری را هم روی در کتری جا دادم، امید به چای اعتیاد داشت.

نگاهم روی صورت خان جان سر خورد، خوابیده بود راحت و آرام. لبخندی به رویش زدم؛ خدا پدر سازنده ی داروهای خواب آور را بیامرزد وگرنه که عمرا خان جان با این حجم از درد و غصه می توانست در عرض بیست دقیقه لبخند به لب چشم ببندد.

امید که داخل امد شالم را برداشتم و حین انداختن روی سرم سمت در راه افتادم.

-امید کنترل رو گذاشتم بغل متکاهات، کتری رم گذاشتم رو اجاق برات.

-کجا میری؟

نمی خواستم بمانم و بحث کنیم!

-دینا پیام داد برم کارم داره.

-اه پروا نود بدون تو هشتادم نیست واجبه بری؟

خنده ام گرفت.

-دیوونه اصلا پاشو برو با سهیل و دانیال ببین مگه من پسرم بشینم پا فوتبال!

طوری نگاهم کرد که فهمیدم از فرارم باخبر شده.

-برو دیگه دینا زایید دست تنها!

خندیدم و بیرون رفتم، تیکه پرانی هایش همیشه به خنده ام می انداخت.

سمت اتاق دینا راه افتادم، در زدم.

-دینا؟ دینا؟

دانیال در را باز کرد.

-نیست اومد پیش تو!

romangram.com | @romangraam