#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_29


خنده ام گرفت، در را هل دادم و باز شد؛ کلاً درهای این خانه بی قفل و بست بودند!

مستقیم راه اتاق کوچک انتهایی را که متعلق به دانیال بود پیش گرفتم. پشت رایانه اش نشسته و سر در نمی‌آوردم چه می کند!

- سلام مهندس!

سرش را برگرداند.

- عه تویی؟

- اوهوم خسته نباشی چه می‌کنی؟

عینک طبی اش را روی موهایش هل داد و برای در کردن خستگی از تنش به پشتی صندلی چوبی اش تکیه زد جوری که قلنج‌هایش شکست و جوابم را داد: یه بنده خدایی ازم خواسته یه برنامه براش طراحی کنم.

- ایول کار مرتبط با رشته ت خوبه. موفق باشی.

- فنات.

-نشی حیفی مخ!

تک خنده ای زد و به گوشی توی دستم اشاره کرد.

- درست نشد؟

- نه بابا برا همین اومدم پیشت.

گوشی را از دستم گرفت.

به میز رایانه اش تکیه دادم، حین کلنجار رفتن با گوشی‌ ام توضیح داد: پسره دانشجوی نرم افزاره اما هیچی بارش نیست، برای ثبت اثر می خواد این برنامه رو؛ از این مایه دارا که می‌خواد خودی نشون بده!

- چی هست حالا؟

- یه جور بازی. به یه نفر که برای تست مراحل همراهیم کنه هم نیاز دارم. هستی؟

شانه ای بالا انداختم.

- اصلا نمی دونم چی هست که بگم هستم یا نه!

- پسره که چیز خاصی نگفت خودمون باید طراحی کنیم تنها چیزی که گفت این بود که می خواد یه بازی طراحی کنه که کارکتر بازی هدفش از طی کردن مرحله ها رسیدن به عدالت باشه، یه چیز تو مایه های همین بازی‌ها که آدم خوبه میره به جنگ آدم بده.

بی اراده آه کشیدم.

-عدالت وقتی برقرار میشه که بین دارا و ندار فرقی نباشه، هرچی دارا می پوشه ندارم بپوشه هرچی دارا می خوره ندار هم بتونه بخوره تفریح ندار و دارا یکی بشه و این نباشه وضعیت آدمای بالا و پایین که پول گازشون رو نتونن بدن و قطع بشه با چوب و تیر تخته آش بپزن!

دست از درست کردن گوشی ام کشیده و مات نگاهم می کرد. از چشم‌های میخ شده و دهان نیمه بازش تلخی فراموشم شد و خنده‌ام گرفت و شکلکی برایش در‌آورم که به خودش آمد.

romangram.com | @romangraam