#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_25


ماشین را پشت سر ماشین نازنین پارک کردم و بعد از قفل کردنش داخل مطب رفتم. سالن مثل همیشه قلقله بود و بوی عطرهای مردانه و زنانه ی در هم آمیخته و حس خوبی داشت. بی هیچ توجهی به مراجعین، مستقیم سمت پذیرش رفتم، نازنین در حال مکالمه با تلفن بود. من را که دید، خنده پهن صورتش شد و سعی کرد حرفش را زودتر تمام کند.

-این روز ها اصلا وقت نداریم خانومی، برای آخر مهرماه اگه می خواید نوبت بدم؟

دفتر را باز کرد و خودکار به دست شد.

- خیلی خب خانومی شما بیست و هشت مهر راس ساعت شش عصر تو مطب باشید. یه شماره تماس هم لطف کنید بگید... بله... بله متشکرم. خدانگهدار.

بلافاصله پس از قطع تماس بلند شد.

-وای پروا می کشمت! یه روزم نیست ندیدمت انگار یه چیزی گم‌ کردم. جدی جدی دیگه نمی خوای بیای؟

خنده ام گرفت، گونه اش را بوسیدم و کنار گوشش گفتم: یه بار دیگه بپرسی با مشت میام برات!

تشر زد: زهرمار جنبه ی ابراز علاقه هم نداری!

نیشم را باز کردم و بیشتر حرص خورد.‌

کیفم را روی میز گذاشتم.

- دکتر خبر داره می خوام استعفا بدم؟

- آره بابا کارت‌و راحت کردم همه چی رو توضیح دادم و چکت آماده است فقط برو یه گودبای کن باهاش تمام!

محکم صورتش را بوسیدم.

- خیلی عشقی.

اخم هایش باز شد.

- برو بیا که یه خبر خوب هم دارم برات.

بی طاقت و کنجکاو شدم.

- الان بگو.

روی صندلی نشست.

- نخیر نمیشه جریمه‌ی رفیق نیمه راه بودنت یکم کرم ریختن از سمت منه!

چشم هایم را مظلوم کردم و لب هایم را بیرون دادم بلکه دلش بسوزد و با لب باز کردنش آتش کنجکاوی را در وجودم بخواباند!

- خیلی بدی نازی! دلت میاد؟!

لحنم اثر کرد، پهلویم را نیشگون گرفت.

romangram.com | @romangraam