#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_19
- من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم دینا! شاید حق با تو باشه و من و تو رو کسی مثل خودمون طالبمون بشه ولی من ترجیح میدم مجرد بمونم تا اینکه بخوام کوه غصه برا خودم بسازم. پول آب و پول برق و پوشک بچه و لباس بچه و کرایه ی عقب افتاده ی خونه و ... و ... و هزار تا از این مشکلات! یه لقمه نون در میارم میام راحت با خان جان می خوریم و اون شکر میکنه، من کفر! عوضش سر خر و آقا بالا سر و آینه ی دق ندارم.
- بیچاره امید!
بلند شد و دلخور از اتاق بیرون زد. پوفی از سر ناراحتی کشیدم و نگاهم را از دریچه ی پنجره به حیاط دادم. امید آمده بود، سهیل هم کنارش و مشغول خوش و بش با خانم ها بودند.
باید خیلی زود با امید صحبت کنم. از ادامه ی این علاقه ی آتشین از سمت امید و علاقه ی نصفه و نیمه از سمت خودم می ترسیدم!
آهی کشیدم و از اتاق بیرون زدم. امید آجرها را کنار هم می چید و می خواست مثل همیشه پایه ای برای دیگ بسازد. کنارش رفتم.
- کمک نمی خوای؟
با شنیدن صدایم چرخید و لب هایش به لبخندی جذاب کش آمد و نگاهش براق شد.
- سلام خانوم.
دست به کار شدم و یکی یکی آجرها که بر اثر دود آتش سیاه شده بودند را به دستش دادم و او می گرفت و می چید.
همان حین حالم را پرسید.
- خوبی؟
- عالی.
از ته دل و عمیق خدا را شکری گفت.
- خدا رو شکر.
رو به خانم ها کرد و خان جان را مخاطب قرار داد.
- امروز پات بهتره خان جان؟
خان جان مثل همیشه پر محبت جوابش را داد.
- الحمدلله. خوبم پسرم.
آجر را از دستم گرفت و با روحیه ی همیشه شادش تاکیدوار گفت: داروهات رو دکتر عوض کرده، مطمئنم بهترم میشی.
ساییدگی مفاصل و پوکی استخوان هم مگر درمان دارد؟ تمام عمرش را در خانه ی ثروتمندان کار کرده و آن قدر پله بالا، پایین کرده و آن قدر خانه های هزار متری شان را آب و جارو کرده که جانی در پاهایش نمانده.
کیسه ی بزرگ چوب را روی زمین کشیدم و کنار امید توقف کردم. خم شدم و درش را باز کردم و اولین چوب را بیرون کشیدم.پ
- مواظب دستت باش. بعضی هاش تیزن و تیغ دارند.
خودش هم دست به کار شد و کمکم کرد.
romangram.com | @romangraam