#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_18
- مغز خر خوردی دینا؟! اگه دانیال بفهمه که خون راه میندازه!
- قصدمون ازدواجه خب!
- با هوشنگ!
دلخور شد و لب پنجره نشست.
- یه جوری میگی هوشنگ انگار قاتلی، آدم کشی چیزیه!
- بچه ای دینا! نمی فهمی! هوشنگ تا حالا صد تا دختر رو تشنه برده لب چشمه و همون جور لب تشنه برشون گردونده. ازدواج! هه! فیلمشه یه مدت با وعده ی ازدواج لاو بترکونه باهات سیر که شد، بای بای! حالیت نیست؟!
اخم هایش درهم و لب هایش از ناراحتی آویزان شد.
- دوسش دارم.
کنارش نشستم.
- خاک بر سرت. آدم قحطیه!
- میگه همه ی دوست دختراش رو کنار گذاشته بخاطر من. دوستم داره پروا. منتظر اجازه ست که پا پیش بذاره.
مچ گیرانه چشم ریز کردم.
- پس چرا نمیذاره؟
- تقصیر مامانه دیگه. همون بهونه ی همیشگی. موقعیت نداریم و وقت شوهر کردنت نیست و این حرف ها!
به افکارش تأسف خوردم.
- مگه چند سالته دینا؟ آخه الان وقت ازدواجه؟
- بیست و سه سال کمه! همه ی دختر عموهام و دخترای فامیل پونزده، شونزده سالگی ازدواج کردن و من ترشیده به حساب میام تو فامیل!
- بترشی خوبه یا زن هوشنگ بشی! اصلا قبول توبه کرده و آقا گرگه نیست. چی داره آخه؟ نه خونه ای، نه ماشینی نه پولی نه کاری! می خوای بری بدبختی بخوری؟
سرم نق زد.
- تو هم مثل دانیال کله ت باد داره! مگه ما پولداریم که برا پولدارش بشینیم به انتظار! خود تو چرا دل دادی به امید؟ مگه خونه و کارخونه داره؟!
اخم هایم از حقیقتی که بر سرم می کوبید، درهم شد.
- من امید رو دوست دارم. آقاست، با شعوره، مهربونه ولی این دوست داشتن دلیل نمیشه بخوام زنش بشم.
- یعنی تو دلت نمی خواد رابطه تون از این حالت پچ پچ و نگاه فراتر بره؟!
romangram.com | @romangraam