#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_17


مثل همیشه لبخند زد.

- نه درد ندارم، کمرم نمی کشه زیاد می شینم‌.

سریع بالش را روی تخت کناری گذاشت.

- پاشو دختر خوب، این هفته ی آخری رو هم به خودت فشار نیار، ان شالله به خوشی و سلامت بار شیشه ات رو زمین بذاری.

ساجده درد داشت که دیگر تعارف نکرد، بلند شد و روی تخت دراز کشید و همان حین ببخشیدی گفت که همگی تعارفش را با《راحت باش》جواب دادیم.

گوشی دینا چشمک می زد.

- پیام اومد برات دینا.

ابرو بالا انداخت که یعنی دنباله اش را نگیرم و باز مشکوک بود!

دسته ای تره برداشتم و کمی سرم را به سر دینا نزدیک کردم.

- کیه؟

《هیشی》گفت و بلند شد و به بهانه ی شستن دیگ آن سمت حوض رفت.

دوست نداشتم گند بزند و می دانستم دختریست احساساتی!

بلند شدم و جمع زن ها را که بساط غیبتشان جور بود ترک کردم و کنار دینا ایستادم.

چشمکی حواله اش کردم.

- کی بود؟

لب هایش با سخاوت کش آمد و چشم های قهوه ای درشتش برق زد.

- هوشنگ.

بی اراده و متحیر صدایم بالا رفت: کی؟! هو...

دستش را روی دهانم گذاشت و فشار داد تا گاف ندهم. تازه متوجه موقعیتمان شدم و آرام دستش را پایین کشیدم و با تعجب ولی آرام پرسیدم: هوشنگ خوشگله؟!

خندید و یعنی 《بله》!

- باورم نمیشه دینا! چند وقته؟

- دو سه هفته ای میشه.

با حرص دستش را گرفتم و سمت اتاقمان بردم تا راحت تر صحبت کنیم.

romangram.com | @romangraam