#فریاد_بی_صدا
#فریاد_بی_صدا_پارت_10


- مادر من به خاطر پول من و مادربزرگم رو رها کرد و با اون مرد پولدار ازدواج کرد. از هر چی آز و طمع به پوله بیزارم. اگه روزی تخصص بگیرم فقط بیمارهای تنگ دست رو جراحی می کنم.

هدفش ستودنی بود ولی حرص من در آمد، حرفی نزدم ولی این حد از انسان بودن و ساده زیستی را نمی پسندیدم! چه می گفت خان جان!؟ آهان می گفت: چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. قربان دهانش بالاخره یکی از مثل هایش در مخیله ام گنجید!

بحث را عوض کردم.

- کجا می ریم حالا؟

نگاهش اطراف اتوبان بود و به فرعی اشاره کرد.

- اون جا.

و فرمان را چرخاند. قفل کمربندش گیر کرده و باز نمی شد. پوفی کشیدم.

- اَه امشب چرا همه ی قفل ها با من سر ناسازگاری دارن!

خندید و حین کلنجار رفتن با قفل کمربند در صورتم خم شد.

- طرز فکرت رو عوض کن پروا. من دوستت دارم دیوونه، بذار نشونت بدم دنیا چقدر قشنگه!

از دوستت دارمی که بی ریا نثارم کرد لبخند پهن صورتم شد و با رضایت بوسید *"و دلم لرزید. بی حرف پایین رفت و قفل کمربند باز شد.

مشغول جمع کردن چوب ها بود. کنارش قرار گرفتم و شاخه ی خشکیده ی درختی را شکستم.

- مواظب باش تر نباشن گناه داره، خشکاش رو بشکون‌.

- چقدر تو مهربونی آخه امید!

سرش را سمت سرم که میخ لب های خندانش بودم خم کرد.

- حالا کجاش رو دیدی!

شیطان چشمک زد. چوب در دستم را در پهلویش فرو کردم.

- پررو نشو دیگه!

بلند خندید و فاصله گرفت.

- درجه انحرافت بالاست ها!

جوابش را ندادم و راه افتادم که چوب جمع کنم.

- ازم دور نشو تاریکه خطرناکه.

خم شدم و شاخه ی قطور را از زمین برداشتم.

romangram.com | @romangraam