#عشق_تلخ_پارت_9

وقتی که گذاشتم خطاب به پرژه گفت: داداشی... داداشه گلم اخه چرا از ما فرار می کنی؟ به فکر من نیستی به فکره بابا نیستی به فکره مامان باش که داره از غصه دق می کنه... برگرد توروخدا.. بخوای پاتو می بوسم...

سکوت کردو دوباره با گریه و بغض گفت: پرژه... بزار ماله ما باشی این یه روزو. بزار بازم چشای عسلیه داداشمو ببینم. بزار بازم بتونم بغلت کنم داداشم... تورخدا....

داشت زجه میزد. پرژه هم گریه اش گرفته بود. راستش منم بغض کرده بودم اما خودم رو به هر ترتیبی بود کنترل می کردم. نذاشتم ادامه بده و سریع تماس رو قطع کردم و گوشی رو خاموش. پرژه حالش واقعا بد بود. رفتم کنارش رو تخت نشستم و گفتم: گریه نکن جون ترانه..

پرژه ـ بیچاره مامان چه انتظارا که از تک پسرش نداشت و حالا باید داغمو ببینه. پیشش شرمندم.. بخدا پیشش شرمندم که اینطوری دارم ترکش می کنم بی هیچ افتخار واسش.. آخه... آخه اگه قرار بود آخر قصم اینطوری شه پس خدا چرا به وجودم اورد. چرا خلقم کرد ...

چیزی نمی تونستم بگم. فقط دستاش رو گرفته بودم و به حرفاش گوش می دادم.. آخر سرم بعد از کلی گریه خوابش برد و منم رفتم توی حال و تا تونستم گریه کردم...


romangram.com | @romangram_com