#عشق_تلخ_پارت_10
روز بعد... روز آخر بود. پرژه حتی دیگه توان حرف زدن هم نداشت. حتی غذاهم نمی خورد و فقط درد می کشید. صبحش ساعت 7 به شیدرخ پیامک زدم و گفتم که کجاییم او هم جواب داد که همین الان راه میوفتیم.
تمام مدت کنار پرژه بودم و با درد کشیدنش اشک ریختم. هوا ابری بود و آسمون سیاه. مدام دستمال خیس رو به پیشونیش می کشیدم تا شاید تبش پایین بیاد اما فایده ای نداشت. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دست هاش رو بگیرم و با موهاش بازی کنم. آخ چه دردی داره عشقت جلوی چشمات پرپر شه و تو نتونی هیچ کاری براش کنی.و فقط محکوم به نگاه کردن باشی...
نمی دونم ساعت چند بود که شیدرخ تماس گرفت و گفت که پشت در ویلاست. سریع دوییدم و رفتم در رو باز کردم. وقتی ماشین هارو پارک کردن همه به سمت داخل هجوم بردن جز بابا. اومد و جلوم ایستاد. قد خیلی بلندی داشت و من با وجود 71/1قد بازهم تا سر شونه اش بودم. سرم رو انداخته بودم پایین که دستش رو زیر چونم گذاشت و بلندش کرد. خیره موند توی چشمام. هروقت که عصبانی می شد سفیدی چشماش مثل خون قرمز می شدن درست مثل الان. نمی دونم چی شد که یهو یه سمت صورتم داغ شد... با ناباوری به بابا نگاه کردم. کسی که تا حالا از گل نازکتر بهم نگفته بود حالا انقدر محکم توی گوشم زده بود؟ از هرکی این انتظار رو داشتم الا بابا. ازش حمایت می خواستم نه کشیده! نمی دونم چی توی چشمام دید که محکم در آغوشم گرفت. قسم می خورم که هیچ آغوشی مثل آغوشه پدر نیست. آرامشی که بهت می ده مثل مسکن می مونه. لرزش شونه هایش رو حس کردم. داشت گریه می کرد. زیر لب گفت: چیکار کردی باخودت بابا؟ پس اون چشمای شیطونت کو؟ تو کی این همه تغییر کردی که من خبر ندارم؟
بی حرف ازش جدا شدم و به سمت ویلا رفتم. همه دور تخت جمع شده بودن. زن عمو روی زمین نشسته بود و گریه می کرد. عمو فرهاد رویه دوپا نشسته و موهاش رو توی دستاش گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت. شکسته شدنش رو می دیدم و حس می کردم. شیدرخ هم محکم پرژه رو بغل کرده بود و بین هق هق هایش باهاش حرف می زد. کنار عمو رفتم و گفتم: عمو جان باور کنید پرژه ازم خواست...
با چشمای خیس طوسی اش بهم نگاه کرد: می دونم دخترم. شیدرخ و سوگند بهم گفتن...
romangram.com | @romangram_com