#عشق_تلخ_پارت_4
بغض به گلوم چنگ انداخته بود اما خودم رو کنترل کردم. دستش رو روی گونم گذاشت و گفت: من دیگه عمرم تمومه. تو جوونی، خوشگلی و...و دست نخورده ای. ازدواج کن. بزار خیالم ازت راحت باشه. بزار چیزی رو که من نتونستم بهت بدم یکی دیگه بده...
دیگه نتونستم تحمل کنم.اشک راه خودش رو روی گونم پیدا کرد. پرژه درحالی که دستم رو می بوسید اشکام رو پاک کرد: نریز اینارو...اینا عمر منن.این حقیقته ترانه..تلخِ اما هست..قربون چشم خمار سبزت شم حیف نیست داری بارونیشون می کنی؟؟
با بغض گفتم: این حرفارو نزن. می خوام فراموش کنم که ممکنه نباشی. دیگه یادم ننداز...
آروم و بازحمت بلند شدو نشست و دستام رو محکم توی دستاش گرفت: این حقیقته. قبولش کن. دوروز دیگه کنارت نیستم و نمی تونم دلداریت بدم، پس تا هستم می خوام آرومت کنم. باید قبول کنی، نمی تونی ازش فرار کنی...
خودم هم حرفاش رو قبول داشتم اما پذیرفتن نبودش سخت بود. چشماش از همیشه غمگین تر بود. برای یه لحظه
romangram.com | @romangram_com