#عشق_تلخ_پارت_5
برق اشک رو تو چشماش دیدم. دیگه تحمل دیدن گریه اش رو نداشتم. بلند شدم و همونطور از ویلا زدم بیرون. سرما در آغوشم گرفت... خوبیه ویلامون این بود که یک کیلومتر ساحل اختصاصی داشت. باران به صورتم سیلی می زد. کنار دریا ایستادم و با تمام وجود جیغ زدم: خداااا... خدا مگه نمی گی معجزه هست؟ پس کو؟ کجاس؟ چرا من نمی بینمش؟ چرا نشونم نمی دیش؟ اینه کرمت؟ اینه بزرگیت؟ آخه این انصافه؟ چرا خداااا؟ چرا پرژه؟ این چه تقدیریه...؟ خدایا....چرا؟ چرا اینکارو کردی؟ چرا بزرگیتو نشونم نمی دی؟ فقط باید در حق من ظلم شه؟ چرااا....؟
حلقه شدن دست ها پرژه رو دورِ کمرم حس کردم. صدا تویه گلوم خفه شد و فقط بی صدا گریه می کردم. رویه ماسه ها کنار هم نشستیم. آب از سرو صورتمون می چکید...سرم رو روی شونه اش گذاشتم و بی صدا به گریه ادامه دادم.کنار گوشم گفت:می خوای این دوروز با گریه هات زجرم بدی؟
نمی دونم چی شد که با این حرفش آروم شدم.بهم نگاه کرد و گفت:حالا خوب شد.مرگ حقه خانومی.گریه نداره که.اون دنیا بازم باهمیم مطمئن باش..
می خواستم بگم من این حقو نمی خوام.حقی که تورو ازم می گیره نمی خوام اما زبونم نمی چرخید.چند دقیقه بعد که آرومتر شدم به ویلا برگشتیم....
وقتی مجال فکر کردن پیدا کردم با تعجب به پرژه نگاه کردم که خودش تنها با این وضع بدن درد و ضعفش این همه راه رو دنبالم اومده بود. از خودم خجالت کشیدم که زحمت انداختمش. به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن سوپ شدم. دندون های پرژه خیلی درد می کرد و نمی تونست به راحتی لقمه رو بجوه. برای همین تا می تونستم بهش مایعات مقوی می دادم. بعد از خوردن غذا کمکش کردم تا دندوناش رو شست. بخاطر لثه های متورمش نمی تونست مسواک بزنه. سرطان خونش واقعا زجر آور بود... روی مغزهای استخوان تاثیر میگذاشت و باعث کاهش ساخت گلبول های قرمز می شد. برای همین تا می تونستم بهش خون میدادم و برای اینکه بدنم کمبودی نداشته باشه درهفته سه بار قرص آهن می خوردم. گاهی اوقات باید برای یک سری چیزها فداکاری کرد و من با کمال میل اینکار رو می کردم.
romangram.com | @romangram_com