#عشق_تلخ_پارت_23
محکم بغلم کرده بود.چندبار مشتامو روی سینه اش کوبیدم تا بلاخره خسته شدم و آروم گرفتم.سرم رو روی سینه اش گذاشت و درحالی که موهام رو نوازش می کرد گفت:آبنباتم چی شده؟چرا اینطوری کردی؟
زده بودم زیر گریه.حس می کردم دنیا برام تموم شده.ته کشیده.دیگه اون دید رو نسبت به پرژه نداشتم.دیگه فکر نمی کردم یه پسر ساده و پاک بوده.دیگه پاکی . معصومیِ چشماش برام رنگی نداشت.بابا مثل پرکه بلندم کرد و بردم طبقه پایین.اتاق خوابا بالا بودن.روی میز خوابوندم و رفت باند و بتادین اورد و دستام رو بست.بی صدا بی هیچ عکس العملی به سقف زل زده بودم.دستام می سوخت اما در مقایسه با درد قلبم هیچ بود.قلبم شکسته بود.هزار تیکه شده بود.دیگه میلی به ادامه خوندن نداشتم اما یه حسی میگفت بهم که بخونم تا بفهمم چی شده که با ترمه نمونده...
وخیلی زود سراغش رفتم...
تا چند روز دیگه دورو بر خاطراتش نپلکیدم.پنجشنبه هم سر خاکش نرفتم.یه جورایی سرد شده بودم. کم کم دیگه داشتم احساس حماقت می کردم که چطور احساسمو بهش دادم.اما با این حال هم نتونستم طاقت بیارم و بازم شروع به خوندن خاطراتش کردم:
یه چند ماهی هست باهمیم. با وجود اون همه غرورم باید اعتراف کنم که دیوونشم..این چند ماه فهمیدم که خونش پونکه اما هیچوقت نذاشت که برسونمش.از اتفاقای اخیر هم باید بگم که دیروز تولدم بود و از صبح با ترمه بودم تا ساعت 8 شب.هرجا که می دونستم بهمون خوش میگذره رفتیم. راستش خیلی دوست داشتم ببوسمش اما حس می کردم شاید یکم زوده. باید بزارم خوب عاشقم شه بعد.دوست ندارم دربارم فکر بد کنه.یه ساعتم برام خریده.انقد خوشحال شدم که از خودم بیخود شدم و محکم کشیدمش تو بغلم.بیچاره داشت له می شد.جوری فشارش می دادم که آخرش جیغش دراومد!
romangram.com | @romangram_com