#عشق_تلخ_پارت_22
سریع بلند شدم و صندوقچه رو سرجاش گذاشتم.قالیچه ی روش رو مرتب کردم.رفتم آروم قفل اتاق رو باز کردم. موهام رو بستم ،روسریم رو سر کردم و از اتقا زدم بیرون.دوست داشتم هرچی سریعتر برم خونه و بقیه خاطرات رو بخونم.تازه داشت جالب می شد.اما هر کاری کردم نتونستم شیدرخ و سوگند رو بپیچونم برای همین تا نزدیک ساعت 8 شب اونجا بودم. به خونه که رسیدم سریع لباس هامو دراورد و روی تخت دراز شدم.برگه هارو دراوردم.این همه مدت به پاکیه عشق تنها امیدم قسم می خوردم و حالا....
برگه ی بعدی رو برداشتم و مشغول خوندن شدم:
اصلا نمی تونم چیزایی رو که شنیدم باورکنم.خدایا من انقد خوش شانس بودمو خودم خبر نداشتم؟!حدود یه هفته ای از روزی که دیدمش می گذره.بلاخره بعد کلی التماس ایمان و اون جی اف ایکبیریش رو کردن شمارشو پیدا کردم.اولش جرات نمی کردم بهش اس بدم.اما بعد تصمیم خودمو گرفتم اما به جای پیام بهش زنگ زدم...
من که همیشه معرو ف به خونسرد بودم در تمام مسائل حالا باشنیدن صداش مثل اسب آبی حول شدم.جوری که بار اول گفتم ببخشید اشتباه گرفتم. چند دقیقه که گذشت و نفسم جا اومد دوباره بهش زنگ زدم.بار اول برنداشت اما بعد دوبار زنگیدن بلاخره برداشت. اصلا اجازه ی حرف زدن بهش ندادم تا برداشت شروع کردم گفتن.همه چیو گفتم.حتی مدرک بابا و مامانم رو هم لو دادم.تموم که شد با یه خاک توسر گفتن به خودم البته تو دلم ساکت شدم و منتظر حرف زدن اون شدم که صدای گریه اش بلند شد. فقط خدا خبر داره که چقد به خودم فحش دادم و هرچی ازش پرسیدم چی شده هیچی نگفت فقط آخرش جواب داد باید ببینمت همین..منم از خدا خواسته به جا سر با کله هیکل و وجناتم حمله ور شدم سمت قرارمون.وقتی دیدمش فقط می دونم مثل عقب مانده ها و مونگولا زل زدم بهش که زد زیر خنده و گفت آدم ندیدی؟ دو طرف گونه هاش چال افتاد.دوست داشتم با تمام وجود ببوسمش..تا حالا دید اینطوری نسبت به دختری نداشتم و هیزم نیستم اما ترمه...برام یه فرشته است که فکر می کنم اگه دیر بجونبم یکی میاد و برش میداره می برتش.بگذریم از این چرت و پرتا... پارک نسبتا شلوغ بود. خیلی دوست داشتم دستای کوچولوشو بگیرم تودستای قویم اما خجالت می کشیدم...تویه این فکرا بودم که محکم بغلم کرد...
دست از خوندن برداشتم و با عصبانیت برگه رو مچاله کردم و به دیوار کوبیدم.برگه ی بیچاره کنارم افتاد. از روی تخت بلند شدم و محکم شروع کردم به مشت زدن به دیوار. نمی تونستم باور کنم که پرژه جز من کسی رو بغل کرده.داشتم منفجر می شدم.کف دستام می سوخت.گرمی خون رو حس کردم اما بازم دست برنداشتم.صدای باز شدن در رو شنیدم. بابا سراسیمه به طرفم اومد و درحالی که دستام رو می گرفت با نگرانی پرسید:ترانه چی شده؟آروم باش...
romangram.com | @romangram_com