#عشق_تلخ_پارت_18

آنچه از شب به جای می ماند / عطر خواب آور گل یاس است

توی اتاق قدم می زدم که پام روی یکی از سرامیک های لق ثابت موند. روی سرامیک رو با یه قالیچه ی طوسی پوشونده بودن.نظرم جلب شد. نباید صدا می داد. حداقل از پرژه با اون همه نظم و وسواس بعید بود. نشستم و قالیچه رو کنار زدم. یادم میاد که یکی از هم کلاسی های دوران دبیرستانم می گفت برای اینکه چیزایی که بقیه نمی دونن داره رو قایم کنه یکی از سرامیک هارو دراورده و زیرس چیزارو گذاشته. منم از روی همین سرامیک رو کمی تکان دادم و روبه بالا کشیدم.

در اومد. به داخل سوراخ نگاه کردم. مستطیل عمیقی بود که یه صندوقچه ی قهوه ای درش قرار داشت. با کنجکاوی صندوقچه رو دراوردم و روی زمین گذاشتم. پس پرژخ هم چیزایی داشت که کسی نمی دونست...حتی من. پس اون همه رد گم کنی و پیچوندنش برای همین بود...

از جا بلند شدم و در رو قفل کردم تا کسی داخل اتاق نیاد. سپس چهار زانو روی تخت نشستم وصندوقچه رو جلوم گذاشتم. یعنی چی در انتظارم بود؟ نفس عمیقی برای کم کردن هیجانکم کشیدم و درش رو باز کردم. پر بود از کاغذ. همه نوع کاغذی توش بود. کاغذ کاهی ، A4،ابر و باد و...یه دفترچه ی یاد داشت کوچیک ، یه ساعت مردونه ، یه عطر و چندتا تیله ی سبز و آبی و یه گردنبند زنونه ی خیلی خوشگل که فکر می کنم نقره بود.

همه رو در اوردم و روی تخت ریختم.چندتا کاغذ به صورت لول با ربان سبز بسته شده بود. ربان رو باز کردم و نوبتی شروع به خوندن کردم :


romangram.com | @romangram_com