#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_9

نگام رو به يه طرف ديگه چرخوندم و به آرومى گفتم:

" باشه بياييد هر دوتامون فراموش كنيم."

با لبخندى جوابم رو داد و پياده شديم تلفش رو برداشت و مشغول شماره گيرى شد فهميدم كه داره با سمانه و يا نامزدش صحبت مي كرد. چون داشت آدرس جايى رو كه هستن مي پرسيد.

به طرفم نگاه كرد و گفت:

" سمانه و امير قسمت بازي ها هستن بريم سمت راست."

تا رسيدن به سمانه و امير ساكت بوديم و قتى از دور سمانه رو ديدم براش دست تكون دادم. اونم داشت منو به مرد جوونى كه نزديكش ايستاده بود نشون مي داد پسرى قد بلند البته از عليرضا كوتاهتر بود صورتى كشيده و لاغر گندمگون با اين حال رنگ چشماش و موهاش روشن بود شلوار مشكى با يه تى شرت دو جيبه كه مشكى ساده بود به تن داشت از سمانه خوشكل تر بود نزديكشون رسيديم سمانه دستاش رو به كمرش زد و گفت :

"طول داديد شيطونا كجا بوديد؟"

از خجالت لپام گل انداخت عليرضا كه متوجه حال من شده بود رو به سمانه گفت:

"خودت كه وضعيت خيابونا و ترافيك رو ميدونى."

امير با لبخندى كه با شيطنت بود گفت :

"خوب شد ما اين بهونه ترافيك رو داريم و گرنه بهانه از كجا مياورديم؟"

با ناراحتى ساختگى به سمانه گفتم :

"سمانه جون اول سلام بعد هم واسه شما كه بد نشد با يار خلوت كردى عزيزم."

"شيده جون سلام خوبى شما هم كه از جواب كم نميارى."

بعد رو به امير كرد و گفت :

" معرفى ميكنم امير نامزدم و ايشون هم شيده جون دوست عزيزم."

با سر سلام كردم . امير هم سلام كرد و رو به من و عليرضا گفت :

"سمانه ميخواد سوار كشتى پرنده بشه."

سمانه فورى دستم رو كشيد و گفت:

" بيا بريم من بليت خريدم."

با ترس دستم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم :

"نه عزيزم من سوار نميشم."

romangram.com | @romangram_com