#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_10


از سمانه اصرار و از من هم انكار دوباره سمانه دستش رو دراز كرد كه دستم رو بگيره نا خواسته بازوى عليرضا رو چسبيدم و گفتم :

"واى عليرضا نجاتم بده ."

عليرضا نگاهى به من و دستم انداخت و گفت:

"سمانه اصرار زيادى نكن."

تازه اون موقع بود كه متوجه اوضاع شدم و بازوش رو ول كردم زير لب يه ببخشيدى گفتم و سرم رو پايين انداختم سمانه و امير به طرف بازي ها رفتن عليرضا با گفتن:

" بيا رو اين نيمكت بشينم , "

خودش به طرف نيمكتى رفت و نشست منم به طرفش رفتم و كنارش نشستم داشتم با بند كيفم مي جنگيدم كه عليرضا گفت :

" از دست سمانه ناراحت نباش ."

" نه ناراحت نيستم آخه از جاهاى بلند مي ترسم هر كارى هم ميكنم نميتونم با اين ترسم كنار بيام."

"موضوع مهمى نيست كه بخواهى در موردش خودت رو ناراحت كنى."

" سمانه از دستم ناراحت شد؟"

"نه فكر نكنم اون دختر منطقى هست ميخوايى تا بيان يه كم قدم بزنيم؟"

" آره فكر خوبيه."

با هم مشغول قدم زدن بوديم كه صداى آشنايى رو از پشت سرم شنيدم

"به به شيده خانم ."

" تويى سياوش برو گم شو دوست ندارم بات حرف بزنم."

"مي دونستم كه حتما واسه خودت كسى رو زير سر گذاشتى كه به من جواب رد دادى چند وقته با هميد؟"

"خفه شو سياوش."

" اوه اوه چه با ادب لااقل جلو دوست پسرت با ادب باش كه پشيمون نشه."

"به تو هيچ ربطى نداره حالا هم برو مي خواييم تنها باشيم."

" باشه ميرم ولى بدون بد مي بينى."


romangram.com | @romangram_com