#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_8
" امشب مي خواستم با سمانه و نامزدش بريم بيرون گفتم كه به شما خبر داده باشم اشكالى نداره ."
"نه برو خوش بگذره , منم امشب دير ميام جايى ميخوام برم با دوستام هستم برگشتى بخواب منتظر من نباش."
"چشم , باى باى "
تا ساعت هشت كلى مانتو عوض كردم نميدونم چرا وسواس گرفته بودم هم نمي خواستم خيلى ساده باشم و هم نمي خواستم زياد تو چشم باشم آخه مي دونستم كه سمانه و مامانش چادرى هستن بايد يه كم رعايت مي كردم. بالاخره يه مانتو كه بلنديش تا زانو بود به رنگ آبى نفتى با دكمه هاى قهوه ايى و يه شلوار جين قهواه ايى و يه شال كه قهوه ايى بود با خطهاى سياه و آبى, يه آرايش خيلى ملايم صندل آبيم رو هم بوشيدم.
تو آينه به خودم يه نگاه انداختم خوب بودم خوشم اومد. عطر مورد علاقم رو زدم از خونه اومدم بيرون ماكسيماى عليرضا دم درشون بود خودشم هم تو ماشين بود و سرش رو فرمون گذاشته بود نمى دونم خواب بود يا داشت فكر مي كرد دوست داشتم بيشتر در موردش بدونم اروم به شيشه زدم سرش رو بلند كرد با يه لبخند شيشه رو پايين اورد.
"سلام"
"سلام ببخشيد از خواب بيدارتون كردم."
"نه خواب نبودم بفرماييد سوار شيد سمانه منتظره, راستش كارى پيش اومد سمانه با امير بيرون رفته الان هم تو پارك منتظر ما هستن."
با تعجب گفتم : "ما؟ يه مرتبه به خودم اومدم حتما منظورش خودم و خودش بود."
در جلو رو باز كردم و سوار شدم ماشين رو روشن كرد و راه افتاد.
موسيقى بى كلامى از ضبط پخش مي شد. سرم رو به پنجره تكيه دادم و بيرون رو نگاه مي كردم . پشت چراغ قرمز ماشين بغل دستى شروع كرد به بوق زدن نگاش كردم يه پسر جوون بود با دست اشاره كرد كه شماره بدم واى اينم جلو عليرضا , يه لبخند غير ارادى رو لبهام نشست كه چرا اينكار ميكنه اونم وقتى ميبينه با يه پسر تو ماشين هستم.
صداى عليرضا رو شنيدم كه ميگه :
"چيه انگار خوشت اومد كه واسش لبخند ژوكوند ميزنى. ميخواى پيادت كنم تا باش برى؟"
"واى اين بشر چقدر نفهم هست ."
با عصبانيت نگاش كردم و گفتم :
"داشتم به حماقت و احمقى راننده مي خنديدم ولى نمي دونستم كه اول بايد به حماقت شما بخندم .چرا زود قضاوت مي كنيد من تا حالا حتى با پسر عمم هم تنهايى جايى نرفتم كه الان دارم با شما ميام."
با عصبانيت موبايلم رو از كيفم بيرون آوردم و مشغول بازى باهاش شدم و سرم هم تا موقعى كه رسيديم بلند نكردم . بچه پر رو حتى معذرت خواهى هم نكرد.
وقتى خواستم بياده بشم صدام زد:" شيده ؟"
چه زود هم پسر خاله شد.
تو چشماش نگاه كردم : "بله؟"
"ببخشيد زود قضاوت كردم دوست ندارم امروز رو كه براى اولين بار با هم اومديم بيرون خراب كنم حالا آشتى؟"
romangram.com | @romangram_com