#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_7

سمانه يه جعبه شيرينى دستش بود كه به دست اكرم خانم داد و با من روبوسى كرد همين طور خانم خسروى.

"سلام خانم خسروى خيلى خوش اومديد."

" سلام دخترم خوب هستى بهتر شدى؟"

" بله مرسى بفرماييد ."

همه تو سالن نشيمن نشستيم.

" اون روز باعث زحمت واسه آقا عليرضا هم شدم."

"اختيار داريد دخترم همسايه واسه اينطور مواقع خوبه."

"محبت داريد خانم خسروى."

"عزيزم اسمم فريده هست ميتونى به اسم صدام كنى."

"چشم ميگم فريده جون, خب سمانه از تيراندازى چه خبر؟"

انگارى كه سمانه هول شده بود با من من گفت:

" خوبه , زياد پيشرفتى ندارم."

"راستى سمانه ميايى عصر برم بيرون تو خونه دلم پوسيد."

"كجا مثلا ؟"

"خوب, نمى دونم هر جا تو بگى من زياد بيرون نمى رم يعنى دوست صميمى ندارم كه باهاش بيرون برم."

"خب بايد به امير بگم بعد خبرت ميكنم."

"باشه هر طور راحتى."

ظهر با صداى اس از خواب بيدار شدم سمانه بود كه خبر داده امشب ساعت هشت شب با امير و عليرضا بريم پارك بعد هم شام رو بيرون بخوريم. جوابش رو دادم و گفتم كه ساعت هشت آماده هستم و ميرم در خونشون. با موبايل بابا تماس گرفتم.

"سلام بابا"

"سلام شيده خانم خودم خوبى بابا؟"

" آره خوبم , شركت هستيد؟"

"بله, چيزى شده؟"

romangram.com | @romangram_com