#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_60
" اگه باهام راه بيايى دكتر ميارم برات, راه ميايى؟"
نمي دونستم منظورش چيه ولى مي دونستم كه منظور خوبى هم نداره. با آخرين قدرت سرم رو بلند كردم و آب دهنم رو تو صورتش پاشيدم.
اشاره ايى به كريم كرد و اين بار كريم با لگد به شكمم ميزد كه حس كردم يه چيز داغ از پاهام بيرون ريخت .
زمين پر از خون شده بود سرش رو كنار گوشم اوورد و گفت:
"بچت بدنيا اومد كوچولو."
حس ميكردم تو هوا معلق هستم ميخواستم جايى رو بگيرم كه پرت نشم ولى دستم تكون نميخورد به نفس نفس افتاده بودم.
صداى كريم رو مي شنيدم كه ميگفت:
" آقا انگار حالش خيلى بده, نميره شرش بيوفته گردنمونو بگم شكوه بياد؟"
چشمام رو كه باز كردم روى يه تخت بودم به دستم هم سرم وصل بود اطراف رو نگاه كردم يه اتاق خواب كوچيك بود.
يه خانم حدود چهل ساله كنارم بود و داشت سرم رو نگاه ميكرد. تا منو ديد لبخند تلخى زد و از اتاق بيرون رفت يه كم بعد با سياوش اومدند تو اتاق.
سياوش تا ديد بيدارم اشاره ايى به خانمِ كرد تا بره بيرون. اول اومد نزديكم و گفت :
"چيزى خواستى صدام كن، اسمم شكوه هست."
وقتى داشت بيرون ميرفت رو به سياوش گفت :
" بايد يه چيزى بخوره رنگش مثل گچ سفيده خيلى خون ازش رفته."
سياوش با خشم نگاش كرد و گفت:
"فعلا بيرون باش تا صدات كنم."
نزديكم اومد تا ديدمش با بغض گفتم :
"خيلى بدى خيلى بد."
اونم در حالى كه با انگشتش رو صورتم ميكشيد گفت :
" تقصير اون زبون درازت هست. مواظب باش خودت رو به كشتن ندى."
"چى ميخوايى از جونم؟"
romangram.com | @romangram_com