#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_59
" راست ميگه ؟حامله ايى ؟"
از ترس زبونم بند اومده بود.
"جواب بده لعنتى."
"آره"
مثل برق يه سيلى خوابوند تو صورتم كه همون موقع گرمى خون رو تو صورتم حس كردم.
نمي خواستم جلوش كم بيارم ولى واقعا حالم بد بود مخصوصا كه هيچى نخورده بودم. اشكام رو صورتم روون شده بود.
چونمو محكم تو دستاش گرفت و گفت:
" من چى از اون شوهر جاسوست كم داشتم؟.. ها؟"
"شعور و مردونگيت كمتره."
" مردونگى؟ هه مردونگى هم ديدم كه با كلك اومد جلو"
"اونش ديگه به تو ربطى نداره, بچه حرومى"
واى باز از دهنم در رفته بود.
صورت سياوش از خشم سرخ شده بود.
نزديكم اومد نفس هاش به صورتم ميخورد خيلى ترسيده بودم.
به كچله اشاره كرد و گفت:
"بازش كن."
اونم دستام رو باز كرد سرم گيج بود نمي تونستم سر پا بايستم گفت: "كريم نگهش دار."
"چشم آقا."
و بعدشروع كرد با لگد به شكم و كمرم زدن دردى كشنده تو بدنم بيچيده بود اينقدر كتك زد تا خسته شد و كريم هم منو يه طرفى پرت كرد و بيرون رفتن.
اينقدر درد داشتم كه حتى نمي تونستم ناله كنم.
نميدونم چقدر گذشت كه در باز شد دوتاشون وارد شدن. تو خودم مچاله شده بودم و از درد به خودم مي پيچيدم.
سياوش نزديكم اومد از رو زمين بلندم كرد و گفت :
romangram.com | @romangram_com