#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_58


نگاهى به من انداخت و با يه حركت شالم رو از سرم بيرو آورد .

داد زدم :"چكار ميكنى ديوونه."

"كشته مرده تربيتت هستم خوشگله."

"تو يه حيوونى."

لبخندى كثيفى زد و چشماى هيزش رو نزديك صورتم آورد و گفت:

"آفرين با هوشى, خانم كوچولو !من يه حيونم اونم درنده خو!!"

يه كم ترسيدم نكنه بخواد بلايى سرم بياره,همش تو دلم دعا مي كردم كه كارى به كارم نداشته باشن. دلهره و سرگيجم هم شروع شده بود.

نگاهى به مرد كچله انداخت و گفت : "بهش زنگ بزن."

تلفنش رو در آورد و شماره گرفت و داد دست سياوش ,اونم رو ميكرفون گذاشت تلفن رو

"الو جناب سرگرد؟"

صداى عليرضا بود : "شما؟"

"من يه حيوون درنده خو هستم كه يه آهوى خوشگل رو امروز شكاركردم."

عليرضا در حالى كه داد ميزد گفت:

"اگه يه مو از سرش كم بشه ميكشمت."

"تند نرو جناب ."

اشاره ايى به كله كچله كرد و اونهم نامردى نكرد و دو تا سيلى تو گوشم زد و موهامو از پشت كشيد كه صداى جيغم بلند شد.

من : "عليرضا."

صداى عليرضا اومد كه گفت :

"كاريش نداشته باش اون حامله هست ."

سياوش عصبانى تلفن رو به ديوار كوبيد و شكوند .

به طرفم اومد يقمو گرفت و گفت :


romangram.com | @romangram_com