#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_57
چشماى عليرضا برقى زد و گفت:
" ميخواهى الان بريم؟"
"نه فردا بهتره."
مو هامو بوسيد و گفت :
" پاشو برو رو تخت بخواب."
"نمي تونم سرم گيج ميره."
اخمى كرد و گفت :
"اينهمه سرگيجه دارى و باز نميخواستى به من بگى؟"
" قرار بود امشب بگم كه مامان زحمتم رو كم كرد!"
صبح با عليرضا اول دكتر رفتيم, اونم برام آزمايش نوشت و رفتيم آزمايشگاه و آزمايش خون دادم. بايد یک ساعت صبر مي كرديم تا جواب حاضر بشه.
تو ماشين منتظر نشسته بوديم. تا یک ساعت بگذره و بريم جواب رو بگيريم كه يه خانمى به شيشه عليرضا زد و گفت :
" آقا لاستيكتون پنچر هست."
عليرضا با تعجب در رو باز كرد و پياده شد تا نگاهى به لاستيكا بندازه كه در سمت من يه مرتبه باز شد و ديگه چيزى نفهميدم.
چشمام رو كه باز كردم خودم رو تو يه اتاقى كوچيك ديدم كه به صندلى بسته بودنم.
سرم هم خيلى درد مي كرد . در باز شد و يه مردى كه كچل بود و اندامى ورزيده داشت وارد شد با ديدنم لبخند ترسناكى زد و گفت : "آقا بياييد چشاش بازه!!"
سرم رو به طرف در چرخوندم تا ببينم كيه كه داد زدم:
"حيوون كثيف "
"به به دختر دائى گلم."
"اينكارا چيه ميكنى ؟احمق "
"ميخوام تربيتت كنم ."
"گمشو ولم كن، عليرضا ميكشتت."
"خواهيم ديد."
romangram.com | @romangram_com