#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_56


" عزيزم ميشه تلفنم رو بدى؟"

در حالى كه با اخم نگام مي كرد گفت:

"براى چى ميخواهى؟"

"خب ميخوام ديگه, ميخوام به عمه زنگ بزنم حتما تا حالا كلى دنبالم گشته , همين طور آقاى رفيعى."

" عمت و سياوش دبى هستن , رفيعى هم بذار دنبالت بگرده . آدم درستى به نظر نمياد. قبلا هم بهت گفته بودم كه."

"ميخوام در مورد بابا از رفيعى بپرسم."

"چرا از من نميپرسى؟"

"چند بار پرسيدم كه , جواب نميدى. ميخوام از رفيعى بپرسم."

"اگه چيز مهمى پيش بياد خودم بهت ميگم . دوست ندارم به رفيعى زنگ بزنى."

عصبانى شدم و گفتم:

"تا كى ميخواهى منو اينجا زندانى كنى. من زنتم , يه كم به من احترام بذار . چرا محدودم ميكنى ؟ يعنى براى يه تماس بايد اينقدر التماست كنم ؟چرا دركم نميكنى؟"

"داد نزن شيده , اينا فقط براى امنيت خودته , يكى از اون آشغالا تهديدم كرده كه اذيتت ميكنه مي ترسم شيده , تو چرا درك نميكنى؟ يعنى تلفن اين همه واسه تو مهمه؟ منم از اين وضع راضى نيستم , يه كم صبر كن همه چى درست ميشه."

با اينكه دركش نمي كردم ولى ادامه ندادم.

چند روز بود كه همش حالت تهوع داشتم. مامان نگران بود منم مي گفتم كه از فكر و استرس هست كه اينطورى مي شم به عليرضا چيزى نگفته بودم . شب كه عليرضا اومد سرگيجه داشتم بخاطر همين رو كاناپه دراز كشيده بودم كه وارد خونه شد تا منو ديد گفت: "چرا اينجا خوابيدى ؟"

مامان گفت: "مادر جان چند روز هست حالش خوب نيست گفته به تو هم هيچى نگم."

با اخم به مامان نگاه كردم و گفتم :

"مامان شما هم كه خوب راز دارى مي كنيد."

قبل از مامان عليرضا گفت :

"من غريبه هستم كه نبايد به من بگى؟"

" نه نميخواستم نگران بشى ,خوب ميشم."

مامان گفت : "به حرفش گوش نده ,فردا ببرش دكتر شايد خبرايى هست."


romangram.com | @romangram_com