#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_55

از حمام كه بيرون اومدم هنوز عليرضا خواب بود.

داشتم لباسامو مي پوشيدم كه تلفن عليرضا زنگ خورد, شماره مامان رو گوشيش بود تا خواست بر داره سريع از دستش گرفتم و جواب دادم:

"الو؟"

" الو عروسكم تويى؟ راه افتاديد؟كجاييد؟"

" ما خونه هستيم."

"مگه نمي آيد؟"

"نه، عليرضا دو روز بيشتر مرخصى نداره. تصميم گرفتيم نياييم ."

"باشه مادر جان هر جور راحتيد ما هم فردا مياييم, خواهرم حالش بهتر شده. "

خداحافظى كردم و لبخندى زدم چشمام رو بستم.

صداى عليرضا كنار گوشم اومد كه ميگفت : "شيده ؟"

"جانم."

" تو چه فكرى هستى؟"

"بابام"

"دلت واسش تنگ شده؟"

با بغض گفتم: "اوهوم."

"باور كن اگه من اون كار رو هم نكرده بودم ,بازم قرار بازداشتش داشت صادر مي شد."

"مسئول پروندش تويى؟"

" نه، تحويل سرگرد ارجمند دادم."

"نميشه ببينمش؟"

"باز كه گفتى. يه كم صبر كن ببينم چكار ميكنم."

رابطم با عليرضا هر روز بهتر مي شدو مامان و سمانه هم خوشحال بودند. عروسى گرفتن هم كه ديگه منتفى شده بود. خودم خواسته بودم.

همچنان موبايلم دست عليرضا بود و اجازه تماس با كسى رو نداشتم. ميخواستم هر طور شده اون شب تلفنم رو ازش بگيرم. بعد از شام به عليرضا گفتم :

romangram.com | @romangram_com